مثنوی معنوی/سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول) از مولوی |
' |
صوفیی بدرید جبه در حرج | پیشش آمد بعد به دریدن فرج | |
کرد نام آن دریده فرجی | این لقب شد فاش زان مرد نجی | |
این لقب شد فاش و صافش شیخ برد | ماند اندر طبع خلقان حرف درد | |
همچنین هر نام صافی داشتست | اسم را چون دردیی بگذاشتست | |
هر که گل خوارست دردی را گرفت | رفت صوفی سوی صافی ناشکفت | |
گفت لابد درد را صافی بود | زین دلالت دل به صفوت میرود | |
درد عسر افتاد و صافش یسر او | صاف چون خرما و دردی بسر او | |
یسر با عسرست هین آیس مباش | راه داری زین ممات اندر معاش | |
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر | تا از آن صفوت برآری زود سر | |
هست صوفی آنک شد صفوتطلب | نه از لباس صوف و خیاطی و دب | |
صوفیی گشته به پیش این لام | الخیاطه واللواطه والسلام | |
بر خیال آن صفا و نام نیک | رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک | |
بر خیالش گر روی تا اصل او | نی چو عباد خیال تو به تو | |
دور باش غیرتت آمد خیال | گرد بر گرد سراپردهی جمال | |
بسته هر جوینده را که راه نیست | هر خیالش پیش میآید بیست | |
جز مگر آن تیزکوش تیزهوش | کش بود از جیش نصرتهاش جوش | |
نجهد از تخییلها نی شه شود | تیر شه بنماید آنگه ره شود | |
این دل سرگشته را تدبیر بخش | وین کمانهای دوتو را تیر بخش | |
جرعهای بر ریختی زان خفیه جام | بر زمین خاک من کاس الکرام | |
هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان | خاک را شاهان همیلیسند از آن | |
جرعه حسنست اندر خاک گش | که به صد دل روز و شب میبوسیش | |
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند | مر ترا تا صاف او خود چون کند | |
هر کسی پیش کلوخی جامهچاک | که آن کلوخ از حسن آمد جرعهناک | |
جرعهای بر ماه و خورشید و حمل | جرعهای بر عرش و کرسی و زحل | |
جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا | که ز اسیبش بود چندین بها | |
جد طلب آسیب او ای ذوفنون | لا یمس ذاک الا المطهرون | |
جرعهای بر زر و بر لعل و درر | جرعهای بر خمر و بر نقل و ثمر | |
جرعهای بر روی خوبان لطاف | تا چگونه باشد آن راواق صاف | |
چون همی مالی زبان را اندرین | چون شوی چون بینی آن را بی ز طین | |
چونک وقت مرگ آن جرعهی صفا | زین کلوخ تن به مردن شد جدا | |
آنچ میماند کنی دفنش تو زود | این چنین زشتی بدان چون گشته بود | |
جان چو بی این جیفه بنماید جمال | من نتانم گفت لطف آن وصال | |
مه چو بیاین ابر بنماید ضیا | شرح نتوان کرد زان کار و کیا | |
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند | کین سلاطین کاسهلیسان ویند | |
حبذا آن خرمن صحرای دین | که بود هر خرمن آن را دانهچین | |
حبذا دریای عمر بیغمی | که بود زو هفت دریا شبنمی | |
جرعهای چون ریخت ساقی الست | بر سر این شوره خاک زیردست | |
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم | جرعهی دیگر که بس بیکوششیم | |
گر روا بد ناله کردم از عدم | ور نبود این گفتنی نک تن زدم | |
این بیان بط حرص منثنیست | از خلیل آموز که آن بط کشتنیست | |
هست در بط غیر این بس خیر و شر | ترسم از فوت سخنهای دگر |