مثنوی معنوی/رجوع به قصهی رنجور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (رجوع به قصهی رنجور) از مولوی |
' |
باز گرد و قصهی رنجور گو | با طبیب آگه ستارخو | |
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال | که امید صحت او بد محال | |
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن | تا رود از جسمت این رنج کهن | |
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر | تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر | |
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان | هرچه خواهد دل در آرش در میان | |
این چنین رنجور را گفت ای عمو | حق تعالی اعملوا ما شتم | |
گفت رو هین خیر بادت جان عم | من تماشای لب جو میروم | |
بر مراد دل همیگشت او بر آب | تا که صحت را بیابد فتح باب | |
بر لب جو صوفیی بنشسته بود | دست و رو میشست و پاکی میفزود | |
او قفااش دید چون تخییلیی | کرد او را آرزوی سیلیی | |
بر قفای صوفی حمزهپرست | راست میکرد از برای صفع دست | |
کارزو را گر نرانم تا رود | آن طبیبم گفت کان علت شود | |
سیلیش اندر برم در معرکه | زانک لا تلقوا بایدی تهلکه | |
تهلکهست این صبر و پرهیز ای فلان | خوش بکوبش تن مزن چون دیگران | |
چون زدش سیلی برآمد یک طراق | گفت صوفی هی هی ای قواد عاق | |
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند | سبلت و ریشش یکایک بر کند | |
خلق رنجور دق و بیچارهاند | وز خداع دیو سیلی بارهاند | |
جمله در ایذای بیجرمان حریص | در قفای همدگر جویان نقیص | |
ای زننده بیگناهان را قفا | در قفای خود نمیبینی جزا | |
ای هوا را طب خود پنداشته | بر ضعیفان صفع را بگماشته | |
بر تو خندید آنک گفتت این دواست | اوست که آدم را به گندم رهنماست | |
که خورید این دانه او دو مستعین | بهر دارو تا تکونا خالدین | |
اوش لغزانید و او را زد قفا | آن قفا وا گشت و گشت این را جزا | |
اوش لغزانید سخت اندر زلق | لیک پشت و دستگیرش بود حق | |
کوه بود آدم اگر پر مار شد | کان تریاقست و بیاضرار شد | |
تو که تریاقی نداری ذرهای | از خلاص خود چرایی غرهای | |
آن توکل کو خلیلانه ترا | وآن کرامت چون کلیمت از کجا | |
تا نبرد تیغت اسمعیل را | تا کنی شهراه قعر نیل را | |
گر سعیدی از مناره اوفتید | بادش اندر جامه افتاد و رهید | |
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن | تو چرا بر باد دادی خویشتن | |
زین مناره صد هزاران همچو عاد | در فتادند و سر و سر باد داد | |
سرنگون افتادگان را زین منار | مینگر تو صد هزار اندر هزار | |
تو رسنبازی نمیدانی یقین | شکر پاها گوی و میرو بر زمین | |
پر مساز از کاغذ و از که مپر | که در آن سودا بسی رفتست سر | |
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم | لیک او بر عاقبت انداخت چشم | |
اول صف بر کسی ماندم به کام | کو نگیرد دانه بیند بند دام | |
حبذا دو چشم پایان بین راد | که نگه دارند تن را از فساد | |
آن ز پایاندید احمد بود کو | دید دوزخ را همینجا مو به مو | |
دید عرش و کرسی و جنات را | تا درید او پردهی غفلات را | |
گر همیخواهی سلامت از ضرر | چشم ز اول بند و پایان را نگر | |
تا عدمها ار ببینی جمله هست | هستها را بنگری محسوس پست | |
این ببین باری که هر کش عقل هست | روز و شب در جست و جوی نیستست | |
در گدایی طالب جودی که نیست | بر دکانها طالب سودی که نیست | |
در مزارع طالب دخلی که نیست | در مغارس طالب نخلی که نیست | |
در مدارس طالب علمی که نیست | در صوامع طالب حلمی که نیست | |
هستها را سوی پس افکندهاند | نیستها را طالبند و بندهاند | |
زانک کان و مخزن صنع خدا | نیست غیر نیستی در انجلا | |
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین | این و آن را تو یکی بین دو مبین | |
گفته شد که هر صناعتگر که رست | در صناعت جایگاه نیست جست | |
جست بنا موضعی ناساخته | گشته ویران سقفها انداخته | |
جست سقا کوزای کش آب نیست | وان دروگر خانهای کش باب نیست | |
وقت صید اندر عدم بد حملهشان | از عدم آنگه گریزان جملهشان | |
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست | با انیس طمع خود استیز چیست | |
چون انیس طمع تو آن نیستیست | از فنا و نیست این پرهیز چیست | |
گر انیس لا نهای ای جان به سر | در کمین لا چرایی منتظر | |
زانک داری جمله دل برکندهای | شست دل در بحر لا افکندهای | |
پس گریز از چیست زین بحر مراد | که بشستت صد هزاران صید داد | |
از چه نام برگ را کردی تو مرگ | جادوی بین که نمودت مرگ برگ | |
هر دو چشمت بست سحر صنعتش | تا که جان را در چه آمد رغبتش | |
در خیال او ز مکر کردگار | جمله صحرا فوق چه زهرست و مار | |
لاجرم چه را پناهی ساختست | تا که مرگ او را به چاه انداختست | |
اینچ گفتم از غلطهات ای عزیز | هم برین بشنو دم عطار نیز |