مثنوی معنوی/ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره) از مولوی |
' |
پادشاهی مست اندر بزم خوش | میگذشت آن یک فقیهی بر درش | |
کرد اشارت کش درین مجلس کشید | وان شراب لعل را با او چشید | |
پس کشیدندش به شه بیاختیار | شست در مجلس ترش چون زهر و مار | |
عرضه کردش می نپذرفت او به خشم | از شه و ساقی بگردانید چشم | |
که به عمر خود نخوردستم شراب | خوشتر آید از شرابم زهر ناب | |
هین به جای می به من زهری دهید | تا من از خویش و شما زین وا رهید | |
می نخورده عربده آغاز کرد | گشته در مجلس گران چون مرگ و درد | |
همچو اهل نفس و اهل آب و گل | در جهان بنشسته با اصحاب دل | |
حق ندارد خاصگان را در کمون | از می احرار جز در یشربون | |
عرضه میدارند بر محجوب جام | حس نمییابد از آن غیر کلام | |
رو همی گرداند از ارشادشان | که نمیبیند به دیده دادشان | |
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی | سر نصح اندر درونشان در شدی | |
چون همه نارست جانش نیست نور | که افکند در نار سوزان جز قشور | |
مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت | کی شود از قشر معده گرم و زفت | |
نار دوزخ جز که قشر افشار نیست | نار را با هیچ مغزی کار نیست | |
ور بود بر مغز ناری شعلهزن | بهر پختن دان نه بهر سوختن | |
تا که باشد حق حکیم این قاعده | مستمر دان در گذشته و نامده | |
مغز نغز و قشرها مغفور ازو | مغز را پس چون بسوزد دور ازو | |
از عنایت گر بکوبد بر سرش | اشتها آید شراب احمرش | |
ور نکوبد ماند او بستهدهان | چون فقیه از شرب و بزم این شهان | |
گفت شه با ساقیش ای نیکپی | چه خموشی ده به طبعش آر هی | |
هست پنهان حاکمی بر هر خرد | هرکه را خواهد به فن از سر برد | |
آفتاب مشرق و تنویر او | چون اسیران بسته در زنجیر او | |
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن | چون بخواند در دماغش نیم فن | |
عقل کو عقل دگر را سخره کرد | مهره زو دارد ویست استاد نرد | |
چند سیلی بر سرش زد گفت گیر | در کشید از بیم سیلی آن زحیر | |
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ | در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ | |
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد | سوی مبرز رفت تا میزک کند | |
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه | سخت زیبا و ز قرناقان شاه | |
چون بدید او را دهانش باز ماند | عقل رفت و تن ستمپرداز ماند | |
عمرها بوده عزب مشتاق و مست | بر کنیزک در زمان در زد دو دست | |
بس طپید آن دختر و نعره فراشت | بر نیامد با وی و سودی نداشت | |
زن به دست مرد در وقت لقا | چون خمیر آمد به دست نانبا | |
بسرشد گاهیش نرم و گه درشت | زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت | |
گاه پهنش واکشد بر تختهای | درهمش آرد گهی یک لختهای | |
گاه در وی ریزد آب و گه نمک | از تنور و آتشش سازد محک | |
این چنین پیچند مطلوب و طلوب | اندرین لعبند مغلوب و غلوب | |
این لعب تنها نه شو را با زنست | هر عشیق و عاشقی را این فنست | |
از قدیم و حادث و عین و عرض | پیچشی چون ویس و رامین مفترض | |
لیک لعب هر یکی رنگی دگر | پیچش هر یک ز فرهنگی دگر | |
شوی و زن را گفته شد بهر مثال | که مکن ای شوی زن را بد گسیل | |
آن شب گردک نه ینگا دست او | خوش امانت داد اندر دست تو | |
کانچ با او تو کنی ای معتمد | از بد و نیکی خدا با تو کند | |
حاصل اینجا این فقیه از بیخودی | نه عفیفی ماندش و نه زاهدی | |
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد | آتش او اندر آن پنبه فتاد | |
جان به جان پیوست و قالبها چخید | چون دو مرغ سربریده میطپید | |
چه سقایه چه ملک چه ارسلان | چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان | |
چشمشان افتاده اندر عین و غین | نه حسن پیداست اینجا نه حسین | |
شد دراز و کو طریق بازگشت | انتظار شاه هم از حد گذشت | |
شاه آمد تا ببیند واقعه | دید آنجا زلزلهی القارعه | |
آن فقیه از بیم برجست و برفت | سوی مجلس جام را بربود تفت | |
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال | تشنهی خون دو جفت بدفعال | |
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر | تلخ و خونی گشته همچون جام زهر | |
بانگ زد بر ساقیش که ای گرمدار | چه نشستی خیره ده در طبعش آر | |
خنده آمد شاه را گفت ای کیا | آمدم با طبع آن دختر ترا | |
پادشاهم کار من عدلست و داد | زان خورم که یار را جودم بداد | |
آنچ آن را من ننوشم همچو نوش | کی دهم در خورد یار و خویش و توش | |
زان خورانم من غلامان را که من | میخورم بر خوان خاص خویشتن | |
زان خورانم بندگان را از طعام | که خورم من خود ز پخته یا ز خام | |
من چو پوشم از خز و اطلس لباس | زان بپوشانم حشم را نه پلاس | |
شرم دارم از نبی ذو فنون | البسوهم گفت مما تلبسون | |
مصطفی کرد این وصیت با بنون | اطعموا الاذناب مما تاکلون | |
دیگران را بس به طبع آوردهای | در صبوری چست و راغب کردهای | |
هم به طبعآور بمردی خویش را | پیشوا کن عقل صبراندیش را | |
چون قلاووزی صبرت پر شود | جان به اوج عرش و کرسی بر شود | |
مصطفی بین که چو صبرش شد براق | بر کشانیدش به بالای طباق |