مثنوی معنوی/دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو) از مولوی |
' |
آن یکی آمد به پیش زرگری | که ترازو ده که بر سنجم زری | |
گفت خواجه رو مرا غربال نیست | گفت میزان ده برین تسخر مهایست | |
گفت جاروبی ندارم در دکان | گفت بس بس این مضاحک رابمان | |
من ترازویی که میخواهم بده | خویشتن را کر مکن هر سو مجه | |
گفت بشنیدم سخن کر نیستم | تا نپنداری که بی معنیستم | |
این شنیدم لیک پیری مرتعش | دست لرزان جسم تو نا منتعش | |
وان زر تو هم قراضهی خرد مرد | دست لرزد پس بریزد زر خرد | |
پس بگویی خواجه جاروبی بیار | تا بجویم زر خود را در غبار | |
چون بروبی خاک را جمع آوری | گوییم غلبیر خواهم ای جری | |
من ز اول دیدم آخر را تمام | جای دیگر رو ازینجا والسلام |