مثنوی معنوی/دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشتهای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشتهای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت) از مولوی |
' |
خواجه از دورش بدید و خیره ماند | از تحیر اهل آن ده را بخواند | |
راویهی ما اشتر ما هست این | پس کجا شد بندهی زنگیجبین | |
این یکی بدریست میآید ز دور | میزند بر نور روز از روش نور | |
کو غلام ما مگر سرگشته شد | یا بدو گرگی رسید و کشته شد | |
چون بیامد پیش گفتش کیستی | از یمن زادی و یا ترکیستی | |
گو غلامم را چه کردی راست گو | گر بکشتی وا نما حیلت مجو | |
گفت اگر کشتم بتو چون آمدم | چون به پای خود درین خون آمدم | |
کو غلام من بگفت اینک منم | کرد دست فضل یزدان روشنم | |
هی چه میگویی غلام من کجاست | هین نخواهی رست از من جز براست | |
گفت اسرار ترا با آن غلام | جمله وا گویم یکایک من تمام | |
زان زمانی که خریدی تو مرا | تا به اکنون باز گویم ماجرا | |
تا بدانی که همانم در وجود | گرچه از شبدیز من صبحی گشود | |
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک | فارغ از رنگست و از ارکان و خاک | |
تنشناسان زود ما را گم کنند | آبنوشان ترک مشک و خم کنند | |
جانشناسان از عددها فارغاند | غرقهی دریای بیچونند و چند | |
جان شو و از راه جان جان را شناس | یار بینش شو نه فرزند قیاس | |
چون ملک با عقل یک سررشتهاند | بهر حکمت را دو صورت گشتهاند | |
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت | وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت | |
لاجرم هر دو مناصر آمدند | هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند | |
هم ملک هم عقل حق را واجدی | هر دو آدم را معین و ساجدی | |
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی | بوده آدم را عدو و حاسدی | |
آنک آدم را بدن دید او رمید | و آنک نور متمن دید او خمید | |
آن دو دیدهروشنان بودند ازین | وین دو را دیده ندیده غیر طین | |
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند | چون نشاید بر جهود انجیل خواند | |
کی توان با شیعه گفتن از عمر | کی توان بربط زدن در پیش کر | |
لیک گر در ده به گوشه یک کسست | های هویی که برآوردم بسست | |
مستحق شرح را سنگ و کلوخ | ناطقی گردد مشرح با رسوخ |