مثنوی معنوی/در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین وارحم الراحمین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین وارحم الراحمین) از مولوی |
' |
گفت قبطی تو دعایی کن که من | از سیاهی دل ندارم آن دهن | |
که بود که قفل این دل وا شود | زشت را در بزم خوبان جا شود | |
مسخی از تو صاحب خوبی شود | یا بلیسی باز کروبی شود | |
یا بفر دست مریم بوی مشک | یابد و تری و میوه شاخ خشک | |
سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت | کای خدای عالم جهر و نهفت | |
جز تو پیش کی بر آرد بنده دست | هم دعا و هم اجابت از توست | |
هم ز اول تو دهی میل دعا | تو دهی آخر دعاها را جزا | |
اول و آخر توی ما در میان | هیچ هیچی که نیاید در بیان | |
این چنین میگفت تا افتاد طشت | از سر بام و دلش بیهوش گشت | |
باز آمد او به هوش اندر دعا | لیس للانسان الا ما سعی | |
در دعا بود او که ناگه نعرهای | از دل قبطی بجست و غرهای | |
که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن | تا ببرم زود زنار کهن | |
آتشی در جان من انداختند | مر بلیسی را به جان بنواختند | |
دوستی تو و از تو ناشکفت | حمدلله عاقبت دستم گرفت | |
کیمیایی بود صحبتهای تو | کم مباد از خانهی دل پای تو | |
تو یکی شاخی بدی از نخل خلد | چون گرفتم او مرا تا خلد برد | |
سیل بود آنک تنم را در ربود | برد سیلم تا لب دریای جود | |
من به بوی آب رفتم سوی سیل | بحر دیدم در گرفتم کیل کیل | |
طاس آوردش که اکنون آبگیر | گفت رو شد آبها پیشم حقیر | |
شربتی خوردم ز الله اشتری | تا به محشر تشنگی ناید مرا | |
آنک جوی و چشمهها را آب داد | چشمهای در اندرون من گشاد | |
این جگر که بود گرم و آبخوار | گشت پیش همت او آب خوار | |
کاف کافی آمد او بهر عباد | صدق وعدهی کهیعص | |
کافیم بدهم ترا من جمله خیر | بیسبب بیواسطهی یاری غیر | |
کافیم بینان ترا سیری دهم | بیسپاه و لشکرت میری دهم | |
بیبهارت نرگس و نسرین دهم | بیکتاب و اوستا تلقین دهم | |
کافیم بی داروت درمان کنم | گور را و چاه را میدان کنم | |
موسیی را دل دهم با یک عصا | تا زند بر عالمی شمشیرها | |
دست موسی را دهم یک نور و تاب | که طپانچه میزند بر آفتاب | |
چوب را ماری کنم من هفت سر | که نزاید ماده مار او را ز نر | |
خون نیامیزم در آب نیل من | خود کنم خون عین آبش را به فن | |
شادیت را غم کنم چون آب نیل | که نیابی سوی شادیها سبیل | |
باز چون تجدید ایمان بر تنی | باز از فرعون بیزاری کنی | |
موسی رحمت ببینی آمده | نیل خون بینی ازو آبی شده | |
چون سر رشته نگه داری درون | نیل ذوق تو نگردد هیچ خون | |
من گمان بردم که ایمان آورم | تا ازین طوفان خون آبی خورم | |
من چه دانستم که تبدیلی کند | در نهاد من مرا نیلی کند | |
سوی چشم خود یکی نیلم روان | برقرارم پیش چشم دیگران | |
همچنانک این جهان پیش نبی | غرق تسبیحست و پیش ما غبی | |
پیش چشمش این جهان پر عشق و داد | پیش چشم دیگران مرده و جماد | |
پست و بالا پیش چشمش تیزرو | از کلوخ و خشت او نکته شنو | |
با عوام این جمله بسته و مردهای | زین عجبتر من ندیدم پردهای | |
گورها یکسان به پیش چشم ما | روضه و حفره به چشم اولیا | |
عامه گفتندی که پیغامبر ترش | از چه گشتست و شدست او ذوقکش | |
خاص گفتندی که سوی چشمتان | مینماید او ترش ای امتان | |
یک زمان درچشم ما آیید تا | خندهها بینید اندر هل اتی | |
از سر امرود بن بنماید آن | منعکس صورت بزیر آ ای جوان | |
آن درخت هستی است امرودبن | تا بر آنجایی نماید نو کهن | |
تا بر آنجایی ببینی خارزار | پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار | |
چون فرود آیی ببینی رایگان | یک جهان پر گلرخان و دایگان |