مثنوی معنوی/در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را) از مولوی |
' |
آن یکی زاهد شنود از مصطفی | که یقین آید به جان رزق از خدا | |
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو | پیش تو آید دوان از عشق تو | |
از برای امتحان آن مرد رفت | در بیابان نزد کوهی خفت تفت | |
که ببینم رزق میآید به من | تا قوی گردد مرا در رزق ظن | |
کاروانی راه گم کرد و کشید | سوی کوه آن ممتحن را خفته دید | |
گفت این مرد این طرف چونست عور | در بیابان از ره و از شهر دور | |
ای عجب مردهست یا زنده که او | مینترسد هیچ از گرگ و عدو | |
آمدند و دست بر وی میزدند | قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند | |
هم نجنبید و نجنبانید سر | وا نکرد از امتحان هم او بصر | |
پس بگفتند این ضعیف بیمراد | از مجاعت سکته اندر اوفتاد | |
نان بیاوردند و در دیگی طعام | تا بریزندش به حلقوم و به کام | |
پس بقاصد مرد دندان سخت کرد | تا ببیند صدق آن میعاد مرد | |
رحمشان آمد که این بس بینواست | وز مجاعت هالک مرگ و فناست | |
کارد آوردند قوم اشتافتند | بسته دندانهاش را بشکافتند | |
ریختند اندر دهانش شوربا | میفشردند اندرو نانپارهها | |
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی | راز میدانی و نازی میکنی | |
گفت دل دانم و قاصد میکنم | رازق الله است بر جان و تنم | |
امتحان زین بیشتر خود چون بود | رزق سوی صابران خوش میرود |