مثنوی معنوی/در بیان آنک مرد چون متمکن شود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی) از مولوی |
' |
وافیان را چون ببینی کرده سود | تو چو شیطانی شوی آنجا حسود | |
هرکرا باشد مزاج و طبع سست | او نخواهد هیچ کس را تندرست | |
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا | از در دعوی به درگاه وفا | |
چون وفاات نیست باری دم مزن | که سخن دعویست اغلب ما و من | |
این سخن در سینه دخل مغزهاست | در خموشی مغز جان را صد نماست | |
چون بیامد در زبان شد خرج مغز | خرج کم کن تا بماند مغز نغز | |
مرد کم گوینده را فکرست زفت | قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت | |
پوست افزون بود لاغر بود مغز | پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز | |
بنگر این هر سه ز خامی رسته را | جوز را و لوز را و پسته را | |
هر که او عصیان کند شیطان شود | که حسود دولت نیکان شود | |
چونک در عهد خدا کردی وفا | از کرم عهدت نگه دارد خدا | |
از وفای حق تو بسته دیدهای | اذکروا اذکرکم نشنیدهای | |
گوش نه اوفوا به عهدی گوشدار | تا که اوفی عهدکم آید ز یار | |
عهد و قرض ما چه باشد ای حزین | همچو دانهی خشک کشتن در زمین | |
نه زمین را زان فروغ و لمتری | نه خداوند زمین را توانگری | |
جز اشارت که ازین میبایدم | که تو دادی اصل این را از عدم | |
خوردم و دانه بیاوردم نشان | که ازین نعمت به سوی ما کشان | |
پس دعای خشک هل ای نیکبخت | که فشاند دانه میخواهد درخت | |
گر نداری دانه ایزد زان دعا | بخشدت نخلی که نعم ما سعی | |
همچو مریم درد بودش دانه نی | سبز کرد آن نخل را صاحبفنی | |
زانک وافی بود آن خاتون راد | بیمرادش داد یزدان صد مراد | |
آن جماعت را که وافی بودهاند | بر همه اصنافشان افزودهاند | |
گشت دریاها مسخرشان و کوه | چار عنصر نیز بندهی آن گروه | |
این خود اکرامیست از بهر نشان | تا ببینند اهل انکار آن عیان | |
آن کرامتهای پنهانشان که آن | در نیاید در حواس و در بیان | |
کار آن دارد خود آن باشد ابد | دایما نه منقطع نه مسترد |