مثنوی معنوی/در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالیبینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا) از مولوی |
' |
گفت درویشی به درویشی که تو | چون بدیدی حضرت حق را بگو | |
گفت بیچون دیدم اما بهر قال | بازگویم مختصر آن را مثال | |
دیدمش سوی چپ او آذری | سوی دست راست جوی کوثری | |
سوی چپش بس جهانسوز آتشی | سوی دست راستش جوی خوشی | |
سوی آن آتش گروهی برده دست | بهر آن کوثر گروهی شاد و مست | |
لیک لعب بازگونه بود سخت | پیش پای هر شقی و نیکبخت | |
هر که در آتش همی رفت و شرر | از میان آب بر میکرد سر | |
هر که سوی آب میرفت از میان | او در آتش یافت میشد در زمان | |
هر که سوی راست شد و آب زلال | سر ز آتش بر زد از سوی شمال | |
وانک شد سوی شمال آتشین | سر برون میکرد از سوی یمین | |
کم کسی بر سر این مضمر زدی | لاجرم کم کس در آن آتش شدی | |
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت | کو رها کرد آب و در آتش گریخت | |
کرده ذوق نقد را معبود خلق | لاجرم زین لعب مغبون بود خلق | |
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب | محترز ز آتش گریزان سوی آب | |
لاجرم ز آتش برآوردند سر | اعتبارالاعتبار ای بیخبر | |
بانگ میزد آتش ای گیجان گول | من نیم آتش منم چشمهی قبول | |
چشمبندی کردهاند ای بینظر | در من آی و هیچ مگریز از شرر | |
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست | جز که سحر و خدعهی نمرود نیست | |
چون خلیل حق اگر فرزانهای | آتش آب تست و تو پروانهای | |
جان پروانه همیدارد ندا | کای دریغا صد هزارم پر بدی | |
تا همی سوزید ز آتش بیامان | کوری چشم و دل نامحرمان | |
بر من آرد رحم جاهل از خری | من برو رحم آرم از بینشوری | |
خاصه این آتش که جان آبهاست | کار پروانه به عکس کار ماست | |
او ببینند نور و در ناری رود | دل ببیند نار و در نوری شود | |
این چنین لعب آمد از رب جلیل | تا ببینی کیست از آل خلیل | |
آتشی را شکل آبی دادهاند | واندر آتش چشمهای بگشادهاند | |
ساحری صحن برنجی را به فن | صحن پر کرمی کند در انجمن | |
خانه را او پر ز کزدمها نمود | از دم سحر و خود آن کزدم نبود | |
چونک جادو مینماید صد چنین | چون بود دستان جادوآفرین | |
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن | اندر افتادند چون زن زیر پهن | |
ساحرانشان بنده بودند و غلام | اندر افتادند چون صعوه به دام | |
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال | سرنگونی مکرهای کالجبال | |
من نیم فرعون کایم سوی نیل | سوی آتش میروم من چون خلیل | |
نیست آتش هست آن ماء معین | وآن دگر از مکر آب آتشین | |
پس نکو گفت آن رسول خوشجواز | ذرهای عقلت به از صوم و نماز | |
زانک عقلت جوهرست این دو عرض | این دو در تکمیل آن شد مفترض | |
تا جلا باشد مر آن آیینه را | که صفا آید ز طاعت سینه را | |
لیک گر آیینه از بن فاسدست | صیقل او را دیر باز آرد به دست | |
وان گزین آیینه که خوش مغرس است | اندکی صیقل گری آن را بس است |