مثنوی معنوی/دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا) از مولوی |
' |
چون پیمبر دید آن بیمار را | خوش نوازش کرد یار غار را | |
زنده شد او چون پیمبر را بدید | گوییا آن دم مر او را آفرید | |
گفت بیماری مرا این بخت داد | کمد این سلطان بر من بامداد | |
تا مرا صحت رسید و عافیت | از قدوم این شه بی حاشیت | |
ای خجسته رنج و بیماری و تب | ای مبارک درد و بیداری شب | |
نک مرا در پیری از لطف و کرم | حق چنین رنجوریی داد و سقم | |
درد پشتم داد هم تا من ز خواب | بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب | |
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش | دردها بخشید حق از لطف خویش | |
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد | دوزخ از تهدید من خاموش کرد | |
رنج گنج آمد که رحمتها دروست | مغز تازه شد چو بخراشید پوست | |
ای برادر موضع تاریک و سرد | صبر کردن بر غم و سستی و درد | |
چشمهی حیوان و جام مستی است | کان بلندیها همه در پستی است | |
آن بهاران مضمرست اندر خزان | در بهارست آن خزان مگریز از آن | |
همره غم باش و با وحشت بساز | میطلب در مرگ خود عمر دراز | |
آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست | مشنوش چون کار او ضد آمدست | |
تو خلافش کن که از پیغامبران | این چنین آمد وصیت در جهان | |
مشورت در کارها واجب شود | تا پشیمانی در آخر کم بود | |
حیلهها کردند بسیار انبیا | تا که گردان شد برین سنگ آسیا | |
نفس میخواهد که تا ویران کند | خلق را گمراه و سرگردان کند | |
گفت امت مشورت با کی کنیم | انبیا گفتند با عقل امام | |
گفت گر کودک در آید یا زنی | کو ندارد عقل و رای روشنی | |
گفت با او مشورت کن وانچ گفت | تو خلاف آن کن و در راه افت | |
نفس خود را زن شناس از زن بتر | زانک زن جزویست نفست کل شر | |
مشورت با نفس خود گر میکنی | هرچه گوید کن خلاف آن دنی | |
گر نماز و روزه میفرمایدت | نفس مکارست مکری زایدت | |
مشورت با نفس خویش اندر فعال | هرچه گوید عکس آن باشد کمال | |
برنیایی با وی و استیز او | رو بر یاری بگیر آمیز او | |
عقل قوت گیرد از عقل دگر | نیشکر کامل شود از نیشکر | |
من ز مکر نفس دیدم چیزها | کو برد از سحر خود تمییزها | |
وعدهها بدهد ترا تازه به دست | که هزاران بار آنها را شکست | |
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد | اوت هر روزی بهانهی نو نهد | |
گرم گوید وعدههای سرد را | جادوی مردی ببندد مرد را | |
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا | که نروید بی تو از شوره گیا | |
از فلک آویخته شد پردهای | از پی نفرین دل آزردهای | |
این قضا را هم قضا داند علاج | عقل خلقان در قضا گیجست گیج | |
اژدها گشتست آن مار سیاه | آنک کرمی بود افتاده به راه | |
اژدها و مار اندر دست تو | شد عصا ای جان موسی مست تو | |
حکم خذها لا تخف دادت خدا | تا به دستت اژدها گردد عصا | |
هین ید بیضا نما ای پادشاه | صبح نو بگشا ز شبهای سیاه | |
دوزخی افروخت بر وی دم فسون | ای دم تو از دم دریا فزون | |
بحر مکارست بنموده کفی | دوزخست از مکر بنموده تفی | |
زان نماید مختصر در چشم تو | تا زبون بینیش جنبد خشم تو | |
همچنانک لشکر انبوه بود | مر پیمبر را به چشم اندک نمود | |
تا بریشان زد پیمبر بی خطر | ور فزون دیدی از آن کردی حذر | |
آن عنایت بود و اهل آن بدی | احمدا ورنه تو بد دل میشدی | |
کم نمود او را و اصحاب ورا | آن جهاد ظاهر و باطن خدا | |
تا میسر کرد یسری را برو | تا ز عسری او بگردانید رو | |
کم نمودن مر ورا پیروز بود | که حقش یار و طریقآموز بود | |
آنک حق پشتش نباشد از ظفر | وای اگر گربهش نماید شیر نر | |
وای اگر صد را یکی بیند ز دور | تا به چالش اندر آید از غرور | |
زان نماید ذوالفقاری حربهای | زان نماید شیر نر چون گربهای | |
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ | واندر آردشان بدین حیلت به چنگ | |
تا به پای خویش باشند آمده | آن فلیوان جانب آتشکده | |
کاه برگی مینماید تا تو زود | پف کنی کو را برانی از وجود | |
هین که آن که کوهها بر کنده است | زو جهان گریان و او در خنده است | |
مینماید تا بکعب این آب جو | صد چو عاج ابن عنق شد غرق او | |
مینماید موج خونش تل مشک | مینماید قعر دریا خاک خشک | |
خشک دید آن بحر را فرعون کور | تا درو راند از سر مردی و زور | |
چون در آید در تک دریا بود | دیدهی فرعون کی بینا بود | |
دیده بینا از لقای حق شود | حق کجا همراز هر احمق شود | |
قند بیند خود شود زهر قتول | راه بیند خود بود آن بانگ غول | |
ای فلک در فتنهی آخر زمان | تیز میگردی بده آخر زمان | |
خنجر تیزی تو اندر قصد ما | نیش زهرآلودهای در فصد ما | |
ای فلک از رحم حق آموز رحم | بر دل موران مزن چون مار زخم | |
حق آنک چرخهی چرخ ترا | کرد گردان بر فراز این سرا | |
که دگرگون گردی و رحمت کنی | پیش از آن که بیخ ما را بر کنی | |
حق آنک دایگی کردی نخست | تا نهال ما ز آب و خاک رست | |
حق آن شه که ترا صاف آفرید | کرد چندان مشعله در تو پدید | |
آنچنان معمور و باقی داشتت | تا که دهری از ازل پنداشتت | |
شکر دانستیم آغاز ترا | انبیا گفتند آن راز ترا | |
آدمی داند که خانه حادثست | عنکبوتی نه که در وی عابشست | |
پشه کی داند که این باغ از کیست | کو بهاران زاد و مرگش در دیست | |
کرم کاندر چوب زاید سستحال | کی بداند چوب را وقت نهال | |
ور بداند کرم از ماهیتش | عقل باشد کرم باشد صورتش | |
عقل خود را مینماید رنگها | چون پری دورست از آن فرسنگها | |
از ملک بالاست چه جای پری | تو مگسپری بپستی میپری | |
گرچه عقلت سوی بالا میپرد | مرغ تقلیدت بپستی میچرد | |
علم تقلیدی وبال جان ماست | عاریهست و ما نشسته کان ماست | |
زین خرد جاهل همی باید شدن | دست در دیوانگی باید زدن | |
هرچه بینی سود خود زان میگریز | زهر نوش و آب حیوان را بریز | |
هر که بستاید ترا دشنام ده | سود و سرمایه به مفلس وام ده | |
ایمنی بگذار و جای خوف باش | بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش | |
آزمودم عقل دور اندیش را | بعد ازین دیوانه سازم خویش را |