مثنوی معنوی/داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد) از مولوی |
' |
بود کمپیری نودساله کلان | پر تشنج روی و رنگش زعفران | |
چون سر سفره رخ او توی توی | لیک در وی بود مانده عشق شوی | |
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد | قد کمان و هر حسش تغییر شد | |
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام | عشق صید و پارهپاره گشته دام | |
مرغ بیهنگام و راه بیرهی | آتشی پر در بن دیگ تهی | |
عاشق میدان و اسپ و پای نی | عاشق زمر و لب و سرنای نی | |
حرص در پیری جهودان را مباد | ای شقیی که خداش این حرص داد | |
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد | ترک مردم کرد و سرگینگیر شد | |
این سگان شصت ساله را نگر | هر دمی دندان سگشان تیزتر | |
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین | این سگان پیر اطلسپوش بین | |
عشقشان و حرصشان در فرج و زر | دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر | |
این چنین عمری که مایهی دوزخ است | مر قصابان غضب را مسلخ است | |
چون بگویندش که عمر تو دراز | میشود دلخوش دهانش از خنده باز | |
این چنین نفرین دعا پندارد او | چشم نگشاید سری بر نارد او | |
گر بدیدی یک سر موی از معاد | اوش گفتی این چنین عمر تو باد |