مثنوی معنوی/خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد) از مولوی |
' |
قهقهه زد آن جهود سنگدل | از سر افسوس و طنز و غش و غل | |
گفت صدیقش که این خنده چه بود | در جواب پرسش او خنده فزود | |
گفت اگر جدت نبودی و غرام | در خریداری این اسود غلام | |
من ز استیزه نمیجوشیدمی | خود به عشر اینش بفروشیدمی | |
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ | تو گران کردی بهایش را به بانگ | |
پس جوابش داد صدیق ای غبی | گوهری دادی به جوزی چون صبی | |
کو به نزد من همیارزد دو کون | من به جانش ناظرستم تو بلون | |
زر سرخست او سیهتاب آمده | از برای رشک این احمقکده | |
دیدهی این هفت رنگ جسمها | در نیابد زین نقاب آن روح را | |
گر مکیسی کردیی در بیع بیش | دادمی من جمله ملک و مال خویش | |
ور مکاس افزودیی من ز اهتمام | دامنی زر کردمی از غیر وام | |
سهل دادی زانک ارزان یافتی | در ندیدی حقه را نشکافتی | |
حقه سربسته جهل تو بداد | زود بینی که چه غبنت اوفتاد | |
حقهی پر لعل را دادی به باد | همچو زنگی در سیهرویی تو شاد | |
عاقبت وا حسرتا گویی بسی | بخت ودولت را فروشد خود کسی | |
بخت با جامهی غلامانه رسید | چشم بدبختت به جز ظاهر ندید | |
او نمودت بندگی خویشتن | خوی زشتت کرد با او مکر و فن | |
این سیهاسرار تناسپید را | بتپرستانه بگیر ای ژاژخا | |
این ترا و آن مرا بردیم سود | هین لکم دین ولی دین ای جهود | |
خود سزای بتپرستان این بود | جلش اطلس اسپ او چوبین بود | |
همچو گور کافران پر دود و نار | وز برون بر بسته صد نقش و نگار | |
همچو مال ظالمان بیرون جمال | وز درونش خون مظلوم و وبال | |
چون منافق از برون صوم و صلات | وز درون خاک سیاه بینبات | |
همچو ابری خالیی پر قر و قر | نه درو نفع زمین نه قوت بر | |
همچو وعدهی مکر و گفتار دروغ | آخرش رسوا و اول با فروغ | |
بعد از آن بگرفت او دست بلال | آن ز زخم ضرس محنت چون خلال | |
شد خلالی در دهانی راه یافت | جانب شیرینزبانی میشتافت | |
چون بدید آن خسته روی مصطفی | خر مغشیا فتاد او بر قفا | |
تا بدیری بیخود و بیخویش ماند | چون به خویش آمد ز شادی اشک راند | |
مصطفیاش در کنار خود کشید | کس چه داند بخششی کو را رسید | |
چون بود مسی که بر اکسیر زد | مفلسی بر گنج پر توفیر زد | |
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد | کاروان گم شده زد بر رشاد | |
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی | گر زند بر شب بر آید از شبی | |
روز روشن گردد آن شب چون صباح | من نتوانم باز گفت آن اصطلاح | |
خود تو دانی که آفتابی در حمل | تا چه گوید با نبات و با دقل | |
خود تو دانی هم که آن آب زلال | می چه گوید با ریاحین و نهال | |
صنع حق با جمله اجزای جهان | چون دم و حرفست از افسونگران | |
جذب یزدان با اثرها و سبب | صد سخن گوید نهان بیحرف و لب | |
نه که تاثیر از قدر معمول نیست | لیک تاثیرش ازو معقول نیست | |
چون مقلد بود عقل اندر اصول | دان مقلد در فروعش ای فضول | |
گر بپرسد عقل چون باشد مرام | گو چنانک تو ندانی والسلام |