مثنوی معنوی/خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهی کنیزک
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهی کنیزک) از مولوی |
' |
زن بدید آن سستی او از شگفت | آمد اندر قهقهه خندهش گرفت | |
یادش آمد مردی آن پهلوان | که بکشت او شیر و اندامش چنان | |
غالب آمد خندهی زن شد دراز | جهد میکرد و نمیشد لب فراز | |
سخت میخندید همچون بنگیان | غالب آمد خنده بر سود و زیان | |
هرچه اندیشید خنده میفزود | همچو بند سیل ناگاهان گشود | |
گریه و خنده غم و شادی دل | هر یکی را معدنی دان مستقل | |
هر یکی را مخزنی مفتاح آن | ای برادر در کف فتاح دان | |
هیچ ساکن مینشد آن خنده زو | پس خلیفه طیره گشت و تندخو | |
زود شمشیر از غلافش بر کشید | گفت سر خنده واگو ای پلید | |
در دلم زین خنده ظنی اوفتاد | راستی گو عشوه نتوانیم داد | |
ور خلاف راستی بفریبیم | یا بهانهی چرب آری تو به دم | |
من بدانم در دل من روشنیست | بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست | |
در دل شاهان تو ماهی دان سطبر | گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر | |
یک چراغی هست در دل وقت گشت | وقت خشم و حرص آید زیر طشت | |
آن فراست این زمان یار منست | گر نگویی آنچ حق گفتنست | |
من بدین شمشیر برم گردنت | سود نبود خود بهانه کردنت | |
ور بگویی راست آزادت کنم | حق یزدان نشکنم شادت کنم | |
هفت مصحف آن زمان برهم نهاد | خورد سوگند و چنین تقریر داد |