مثنوی معنوی/خطاب حق تعالی به عزرائیل علیهالسلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را
' | دفتر ششم مثنوی (خطاب حق تعالی به عزراییل علیهالسلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزراییل حضرت را) از مولوی |
' |
حق به عزراییل میگفت ای نقیب بر کی رحم آمد ترا از هر کیب گفت بر جمله دلم سوزد به درد لیک ترسم امر را اهمال کرد تا بگویم کاشکی یزدان مرا در عوض قربان کند بهر فتی گفت بر کی بیشتر رحم آمدت از کی دل پر سوز و بریانتر شدت گفت روزی کشتیی بر موج تیز من شکستم ز امر تا شد ریز ریز پس بگفتی قبض کن جان همه جز زنی و غیر طفلی زان رمه هر دو بر یک تختهای در ماندند تخته را آن موجها میراندند باز گفتی جان مادر قبض کن طفل را بگذار تنها ز امر کن چون ز مادر بسکلیدم طفل را خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا بس بدیدم دود ماتمهای زفت تلخی آن طفل از فکرم نرفت گفت حق آن طفل را از فضل خویش موج را گفتم فکن در بیشهایش بیشهای پر سوسن و ریحان و گل پر درخت میوهدار خوشاکل چشمههای آب شیرین زلال پروریدم طفل را با صد دلال صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا اندر آن روضه فکنده صد نوا پسترش کردم ز برگ نسترن کرده او را آمن از صدمهی فتن گفته من خورشید را کو را مگز باد را گفته برو آهسته وز ابر را گفته برو باران مریز برق را گفته برو مگرای تیز زین چمن ای دی مبران اعتدال پنجه ای بهمن برین روضه ممال