مثنوی معنوی/خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیهالسلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیهالسلام) از مولوی |
' |
چون خبر یابید جد مصطفی | از حلیمه وز فغانش بر ملا | |
وز چنان بانگ بلند و نعرهها | که بمیلی میرسید از وی صدا | |
زود عبدالمطلب دانست چیست | دست بر سینه همیزد میگریست | |
آمد از غم بر در کعبه بسوز | کای خبیر از سر شب وز راز روز | |
خویشتن را من نمیبینم فنی | تا بود همراز تو همچون منی | |
خویشتن را من نمیبینم هنر | تا شوم مقبول این مسعود در | |
یا سر و سجدهی مرا قدری بود | یا باشکم دولتی خندان شود | |
لیک در سیمای آن در یتیم | دیدهام آثار لطفت ای کریم | |
که نمیماند به ما گرچه ز ماست | ما همه مسیم و احمد کیمیاست | |
آن عجایبها که من دیدم برو | من ندیدم بر ولی و بر عدو | |
آنک فضل تو درین طفلیش داد | کس نشان ندهد به صد ساله جهاد | |
چون یقین دیدم عنایتهای تو | بر وی او دریست از دریای تو | |
من هم او را می شفیع آرم به تو | حال او ای حالدان با من بگو | |
از درون کعبه آمد بانگ زود | که هماکنون رخ به تو خواهد نمود | |
با دو صد اقبال او محظوظ ماست | با دو صد طلب ملک محفوظ ماست | |
ظاهرش را شهرهی گیهان کنیم | باطنش را از همه پنهان کنیم | |
زر کان بود آب و گل ما زرگریم | که گهش خلخال و گه خاتم بریم | |
گه حمایلهای شمشیرش کنیم | گاه بند گردن شیرش کنیم | |
گه ترنج تخت بر سازیم ازو | گاه تاج فرقهای ملکجو | |
عشقها داریم با این خاک ما | زانک افتادست در قعدهی رضا | |
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم | گه هم او را پیش شه شیدا کنیم | |
صد هزاران عاشق و معشوق ازو | در فغان و در نفیر و جست و جو | |
کار ما اینست بر کوری آن | که به کار ما ندارد میل جان | |
این فضیلت خاک را زان رو دهیم | که نواله پیش بیبرگان نهیم | |
زانک دارد خاک شکل اغبری | وز درون دارد صفات انوری | |
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ | باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ | |
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس | باطنش گوید نکو بین پیش و پس | |
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست | باطنش گوید که بنماییم بیست | |
ظاهرش با باطنش در چالشاند | لاجرم زین صبر نصرت میکشند | |
زین ترشرو خاک صورتها کنیم | خندهی پنهانش را پیدا کنیم | |
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست | در درونش صد هزاران خندههاست | |
کاشف السریم و کار ما همین | کین نهانها را بر آریم از کمین | |
گرچه دزد از منکری تن میزند | شحنه آن از عصر پیدا میکند | |
فضلها دزدیدهاند این خاکها | تا مقر آریمشان از ابتلا | |
بس عجب فرزند کو را بوده است | لیک احمد بر همه افزوده است | |
شد زمین و آسمان خندان و شاد | کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد | |
میشکافد آسمان از شادیش | خاک چون سوسن شده ز آزادیش | |
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش | چونک در جنگاند و اندر کشمکش | |
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ | تا شود معنیش خصم بو و رنگ | |
ظلمتش با نور او شد در قتال | آفتاب جانش را نبود زوال | |
هر که کوشد بهر ما در امتحان | پشت زیر پایش آرد آسمان | |
ظاهرت از تیرگی افغان کنان | باطن تو گلستان در گلستان | |
قاصد او چون صوفیان روترش | تا نیامیزند با هر نورکش | |
عارفان روترش چون خارپشت | عیش پنهان کرده در خار درشت | |
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش | کای عدوی دزد زین در دور باش | |
خارپشتا خار حارس کردهای | سر چو صوفی در گریبان بردهای | |
تا کسی دوچار دانگ عیش تو | کم شود زین گلرخان خارخو | |
طفل تو گرچه که کودکخو بدست | هر دو عالم خود طفیل او بدست | |
ما جهانی را بدو زنده کنیم | چرخ را در خدمتش بنده کنیم | |
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست | ای علیم السر نشان ده راه راست |