مثنوی معنوی/حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر) از مولوی |
' |
یک فقیهی ژندهها در چیده بود | در عمامهی خویش در پیچیده بود | |
تا شود زفت و نماید آن عظیم | چون در آید سوی محفل در حطیم | |
ژندهها از جامهها پیراسته | ظاهرا دستار از آن آراسته | |
ظاهر دستار چون حلهی بهشت | چون منافق اندرون رسوا و زشت | |
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین | در درون آن عمامه بد دفین | |
روی سوی مدرسه کرده صبوح | تا بدین ناموس یابد او فتوح | |
در ره تاریک مردی جامه کن | منتظر استاده بود از بهر فن | |
در ربود او از سرش دستار را | پس دوان شد تا بسازد کار را | |
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر | باز کن دستار را آنگه ببر | |
این چنین که چار پره میپری | باز کن آن هدیه را که میبری | |
باز کن آن را به دست خود بمال | آنگهان خواهی ببر کردم حلال | |
چونک بازش کرد آنک میگریخت | صد هزاران ژنده اندر ره بریخت | |
زان عمامهی زفت نابایست او | ماند یک گز کهنهای در دست او | |
بر زمین زد خرقه را کای بیعیار | زین دغل ما را بر آوردی ز کار |