مثنوی معنوی/حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق میمردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست) از مولوی |
' |
همچنان کن زاهد اندر سال قحط | بود او خندان و گریان جمله رهط | |
پس بگفتندش چه جای خنده است | قحط بیخ ممنان بر کنده است | |
رحمت از ما چشم خود بر دوختست | ز آفتاب تیز صحرا سوختست | |
کشت و باغ و رز سیه استاده است | در زمین نم نیست نه بالا نه پست | |
خل میمیرند زین قحط و عذاب | ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب | |
بر مسلمانان نمیآری تو رحم | ممنان خویشند و یک تن شحم و لحم | |
رنج یک جزوی ز تن رنج همهست | گر دم صلحست یا خود ملحمهست | |
گفت در چشم شما قحطست این | پیش چشمم چون بهشتست این زمین | |
من همیبینم بهر دشت و مکان | خوشهها انبه رسیده تا میان | |
خوشهها در موج از باد صبا | پر بیابان سبزتر از گندنا | |
ز آزمون من دست بر وی میزنم | دست و چشم خویش را چون بر کنم | |
یار فرعون تنید ای قوم دون | زان نماید مر شما را نیل خون | |
یار موسی خرد گردید زود | تا نماند خون بینید آب رود | |
با پدر از تو جفایی میرود | آن پدر در چشم تو سگ میشود | |
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست | که چنان حرمت نظر را سگ نماست | |
گرگ میدیدند یوسف را به چشم | چونک اخوان را حسودی بود و خشم | |
با پدر چون صلح کردی خشم رفت | آن سگی شد گشت بابا یار تفت |