مثنوی معنوی/حکایت آن امیر کی غلام را گفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیهالسلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی میکرد و از تنعم منع میکرد) از مولوی |
' |
بود امیری خوش دلی میبارهای | کهف هر مخمور و هر بیچارهای | |
مشفقی مسکیننوازی عادلی | جوهری زربخششی دریادلی | |
شاه مردان و امیرالممنین | راهبان و رازدان و دوستبین | |
دور عیسی بود و ایام مسیح | خلق دلدار و کمآزار و ملیح | |
آمدش مهمان بناگاهان شبی | هم امیری جنس او خوشمذهبی | |
باده میبایستشان در نظم حال | باده بود آن وقت ماذون و حلال | |
بادهشان کم بود و گفتا ای غلام | رو سبو پر کن به ما آور مدام | |
از فلان راهب که دارد خمر خاص | تا ز خاص و عام یابد جان خلاص | |
جرعهای زان جام راهب آن کند | که هزاران جره و خمدان کند | |
اندر آن می مایهی پنهانی است | آنچنان که اندر عبا سلطانی است | |
تو بدلق پارهپاره کم نگر | که سیه کردند از بیرون زر | |
از برای چشم بد مردود شد | وز برون آن لعل دودآلود شد | |
گنج و گوهر کی میان خانههاست | گنجها پیوسته در ویرانههاست | |
گنج آدم چون بویران بد دفین | گشت طینش چشمبند آن لعین | |
او نظر میکرد در طین سست سست | جان همیگفتش که طینم سد تست | |
دو سبو بستد غلام و خوش دوید | در زمان در دیر رهبانان رسید | |
زر بداد و بادهی چون زر خرید | سنگ داد و در عوض گوهر خرید | |
بادهای که آن بر سر شاهان جهد | تاج زر بر تارک ساقی نهد | |
فتنهها و شورها انگیخته | بندگان و خسروان آمیخته | |
استخوانها رفته جمله جان شده | تخت و تخته آن زمان یکسان شده | |
وقت هشیاری چو آب و روغنند | وقت مستی همچو جان اندر تنند | |
چون هریسه گشته آنجا فرق نیست | نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست | |
این چنین باده همیبرد آن غلام | سوی قصر آن امیر نیکنام | |
پیشش آمد زاهدی غم دیدهای | خشک مغزی در بلا پیچیدهای | |
تن ز آتشهای دل بگداخته | خانه از غیر خدا پرداخته | |
گوشمال محنت بیزینهار | داغها بر داغها چندین هزار | |
دیده هر ساعت دلش در اجتهاد | روز و شب چفسیده او بر اجتهاد | |
سال و مه در خون و خاک آمیخته | صبر و حلمش نیمشب بگریخته | |
گفت زاهد در سبوها چیست آن | گفت باده گفت آن کیست آن | |
گفت آن آن فلان میر اجل | گفت طالب را چنین باشد عمل | |
طالب یزدان و آنگه عیش و نوش | بادهی شیطان و آنگه نیم هوش | |
هوش تو بی می چنین پژمرده است | هوشها باید بر آن هوش تو بست | |
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر | ای چو مرغی گشته صید دام سکر |