مثنوی معنوی/تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن) از مولوی |
' |
هین بیا بلقیس ورنه بد شود | لشکرت خصمت شود مرتد شود | |
پردهدار تو درت را بر کند | جان تو با تو به جان خصمی کند | |
جمله ذرات زمین و آسمان | لشکر حقاند گاه امتحان | |
باد را دیدی که با عادان چه کرد | آب را دیدی که در طوفان چه کرد | |
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین | وآنچه با قارون نمودست این زمین | |
وآنچه آن بابیل با آن پیل کرد | وآنچه پشه کلهی نمرود خورد | |
وآنک سنگ انداخت داوودی بدست | گشت ششصد پاره و لشکر شکست | |
سنگ میبارید بر اعدای لوط | تا که در آب سیه خوردند غوط | |
گر بگویم از جمادات جهان | عاقلانه یاری پیغامبران | |
مثنوی چندان شود که چل شتر | گر کشد عاجز شود از بار پر | |
دست بر کافر گواهی میدهد | لشکر حق میشود سر مینهد | |
ای نموده ضد حق در فعل درس | در میان لشکر اویی بترس | |
جزو جزوت لشکر او در وفاق | مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق | |
گر بگوید چشم را کو را فشار | درد چشم از تو بر آرد صد دمار | |
ور به دندان گوید او بنما وبال | پس ببینی تو ز دندان گوشمال | |
باز کن طب را بخوان باب العلل | تا ببینی لشکر تن را عمل | |
چونک جان جان هر چیزی وی است | دشمنی با جان جان آسان کی است | |
خود رها کن لشکر دیو و پری | کز میان جان کنندم صفدری | |
ملک را بگذار بلقیس از نخست | چون مرا یابی همه ملک آن تست | |
خود بدانی چون بر من آمدی | که تو بی من نقش گرمابه بدی | |
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است | صورت است از جان خود بی چاشنی است | |
زینت او از برای دیگران | باز کرده بیهده چشم و دهان | |
ای تو در پیکار خود را باخته | دیگران را تو ز خود نشناخته | |
تو به هر صورت که آیی بیستی | که منم این،والله آن تو نیستی | |
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق | در غم و اندیشه مانی تا به حلق | |
این تو کی باشی که تو آن اوحدی | که خوش و زیبا و سرمست خودی | |
مرغ خویشی،صید خویشی،دام خویش | صدر خویشی،فرش خویشی،بام خویش | |
جوهر آن باشد که قایم با خودست | آن عرض باشد که فرع او شدست | |
گر تو آدمزادهای چون او نشین | جمله ذرّیّات را در خود ببین | |
چیست اندر خم که اندر نهر نیست | چیست اندر خانه که اندر شهر نیست | |
این جهان خمّ است و دل چون جوی آب | این جهان حجرهست و دل شهر عجاب |