مثنوی معنوی/تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر) از مولوی |
' |
باغبانی چون نظر در باغ کرد | دید چون دزدان بباغ خود سه مرد | |
یک فقیه و یک شریف و صوفیی | هر یکی شوخی بدی لا یوفیی | |
گفت با اینها مرا صد حجتست | لیک جمعاند و جماعت قوتست | |
بر نیایم یک تنه با سه نفر | پس ببرمشان نخست از همدگر | |
هر یکی را من به سویی افکنم | چونک تنها شد سبیلش بر کنم | |
حیله کرد و کرد صوفی را به راه | تا کند یارانش را با او تباه | |
گفت صوفی را برو سوی وثاق | یک گلیم آور برای این رفاق | |
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار | تو فقیهی وین شریف نامدار | |
ما به فتوی تو نانی میخوریم | ما به پر دانش تو میپریم | |
وین دگر شهزاده و سلطان ماست | سیدست از خاندان مصطفاست | |
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس | تا بود با چون شما شاهان جلیس | |
چون بباید مر ورا پنبه کنید | هفتهای بر باغ و راغ من زنید | |
باغ چه بود جان من آن شماست | ای شما بوده مرا چون چشم راست | |
وسوسه کرد و مریشان را فریفت | آه کز یاران نمیباید شکیفت | |
چون بره کردند صوفی را و رفت | خصم شد اندر پیش با چوب زفت | |
گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز | اندر آیی باغ ما تو از ستیز | |
این جنیدت ره نمود و بایزید | از کدامین شیخ و پیرت این رسید | |
کوفت صوفی را چو تنها یافتش | نیم کشتش کرد و سر بشکافتش | |
گفت صوفی آن من بگذشت لیک | ای رفیقان پاس خود دارید نیک | |
مر مرا اغیار دانستید هان | نیستم اغیارتر زین قلتبان | |
اینچ من خوردم شما را خوردنیست | وین چنین شربت جزای هر دنیست | |
این جهان کوهست و گفت و گوی تو | از صدا هم باز آید سوی تو | |
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان | یک بهانه کرد زان پس جنس آن | |
کای شریف من برو سوی وثاق | که ز بهر چاشت پختم من رقاق | |
بر در خانه بگو قیماز را | تا بیارد آن رقاق و قاز را | |
چون بره کردش بگفت ای تیزبین | تو فقیهی ظاهرست این و یقین | |
او شریفی میکند دعوی سرد | مادر او را که داند تا کی کرد | |
بر زن و بر فعل زن دل مینهید | عقل ناقص وانگهانی اعتماد | |
خویشتن را بر علی و بر نبی | بسته است اندر زمانه بس غبی | |
هر که باشد از زنا و زانیان | این برد ظن در حق ربانیان | |
هر که بر گردد سرش از چرخها | همچو خود گردنده بیند خانه را | |
آنچ گفت آن باغبان بوالفضول | حال او بد دور از اولاد رسول | |
گر نبودی او نتیجهی مرتدان | کی چنین گفتی برای خاندان | |
خواند افسونها شنید آن را فقیه | در پیش رفت آن ستمکار سفیه | |
گفت ای خر اندرین باغت کی خواند | دزدی از پیغامبرت میراث ماند | |
شیر را بچه همیماند بدو | تو به پیغامبر بچه مانی بگو | |
با شریف آن کرد مرد ملتجی | که کند با آل یاسین خارجی | |
تا چه کین دارند دایم دیو و غول | چون یزید و شمر با آل رسول | |
شد شریف از زخم آن ظالم خراب | با فقیه او گفت ما جستیم از آب | |
پای دار اکنون که ماندی فرد و کم | چون دهل شو زخم میخور در شکم | |
گر شریف و لایق و همدم نیم | از چنین ظالم ترا من کم نیم | |
مر مرا دادی بدین صاحب غرض | احمقی کردی ترا بس العوض | |
شد ازو فارغ بیامد کای فقیه | چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه | |
فتویات اینست ای ببریدهدست | کاندر آیی و نگویی امر هست | |
این چنین رخصت بخواندی در وسیط | یا بدست این مساله اندر محیط | |
گفت حقستت بزن دستت رسید | این سزای آنک از یاران برید |