مثنوی معنوی/تمامت کتاب الموطد الکریم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (تمامت کتاب الموطد الکریم) از مولوی |
' |
ای حیات دل حسامالدین بسی | میل میجوشد به قسم سادسی | |
گشت از جذب چو تو علامهای | در جهان گردان حسامی نامهای | |
پیشکش میآرمت ای معنوی | قسم سادس در تمام مثنوی | |
شش جهت را نور ده زین شش صحف | کی یطوف حوله من لم یطف | |
عشق را با پنج و با شش کار نیست | مقصد او جز که جذب یار نیست | |
بوک فیما بعد دستوری رسد | رازهای گفتنی گفته شود | |
یا بیانی که بود نزدیکتر | زین کنایات دقیق مستتر | |
راز جز با رازدان انباز نیست | راز اندر گوش منکر راز نیست | |
لیک دعوت واردست از کردگار | با قبول و ناقبول او را چه کار | |
نوح نهصد سال دعوت مینمود | دم به دم انکار قومش میفزود | |
هیچ از گفتن عنان واپس کشید | هیچ اندر غار خاموشی خزید | |
گفت از بانگ و علالای سگان | هیچ واگردد ز راهی کاروان | |
یا شب مهتاب از غوغای سگ | سست گردد بدر را در سیر تگ | |
مه فشاند نور و سگ عو عو کند | هر کسی بر خلقت خود میتند | |
هر کسی را خدمتی داده قضا | در خور آن گوهرش در ابتلا | |
چونک نگذارد سگ آن نعرهی سقم | من مهم سیران خود را چون هلم | |
چونک سرکه سرکگی افزون کند | پس شکر را واجب افزونی بود | |
قهر سرکه لطف همچون انگبین | کین دو باشد رکن هر اسکنجبین | |
انگبین گر پای کم آرد ز خل | آیند آن اسکنجبین اندر خلل | |
قوم بر وی سرکهها میریختند | نوح را دریا فزون میریخت قند | |
قند او را بد مدد از بحر جود | پس ز سرکهی اهل عالم میفزود | |
واحد کالالف کی بود آن ولی | بلک صد قرنست آن عبدالعلی | |
خم که از دریا درو راهی شود | پیش او جیحونها زانو زند | |
خاصه این دریا که دریاها همه | چون شنیدند این مثال و دمدمه | |
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل | که قرین شد نام اعظم با اقل | |
در قران این جهان با آن جهان | این جهان از شرم میگردد جهان | |
این عبارت تنگ و قاصر رتبتست | ورنه خس را با اخص چه نسبتست | |
زاغ در رز نعرهی زاغان زند | بلبل از آواز خوش کی کم کند | |
پس خریدارست هر یک را جدا | اندرین بازار یفعل ما یشا | |
نقل خارستان غذای آتش است | بوی گل قوت دماغ سرخوش است | |
گر پلیدی پیش ما رسوا بود | خوک و سگ را شکر و حلوا بود | |
گر پلیدان این پلیدیها کنند | آبها بر پاک کردن میتنند | |
گرچه ماران زهرافشان میکنند | ورچه تلخانمان پریشان میکنند | |
نحلها بر کو و کندو و شجر | مینهند از شهد انبار شکر | |
زهرها هرچند زهری میکنند | زود تریاقاتشان بر میکنند | |
این جهان جنگست کل چون بنگری | ذره با ذره چو دین با کافری | |
آن یکی ذره همی پرد به چپ | وآن دگر سوی یمین اندر طلب | |
ذرهای بالا و آن دیگر نگون | جنگ فعلیشان ببین اندر رکون | |
جنگ فعلی هست از جنگ نهان | زین تخالف آن تخالف را بدان | |
ذرهای کان محو شد در آفتاب | جنگ او بیرون شد از وصف و حساب | |
چون ز ذره محو شد نفس و نفس | جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس | |
رفت از وی جنبش طبع و سکون | از چه از انا الیه راجعون | |
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم | وز رضاع اصل مسترضع شدیم | |
در فروغ راه ای مانده ز غول | لاف کم زن از اصول ای بیاصول | |
جنگ ما و صلح ما در نور عین | نیست از ما هست بین اصبعین | |
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول | در میان جزوها حربیست هول | |
این جهان زن جنگ قایم میبود | در عناصر در نگر تا حل شود | |
چار عنصر چار استون قویست | که بدیشان سقف دنیا مستویست | |
هر ستونی اشکنندهی آن دگر | استن آب اشکنندهی آن شرر | |
پس بنای خلق بر اضداد بود | لاجرم ما جنگییم از ضر و سود | |
هست احوالم خلاف همدگر | هر یکی با هم مخالف در اثر | |
چونک هر دم راه خود را میزنم | با دگر کس سازگاری چون کنم | |
موج لشکرهای احوالم ببین | هر یکی با دیگری در جنگ و کین | |
مینگر در خود چنین جنگ گران | پس چه مشغولی به جنگ دیگران | |
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد | در جهان صلح یک رنگت برد | |
آن جهان جز باقی و آباد نیست | زانک آن ترکیب از اضداد نیست | |
این تفانی از ضد آید ضد را | چون نباشد ضد نبود جز بقا | |
نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر | که نباشد شمس و ضدش زمهریر | |
هست بیرنگی اصول رنگها | صلحها باشد اصول جنگها | |
آن جهانست اصل این پرغم وثاق | وصل باشد اصل هر هجر و فراق | |
این مخالف از چهایم ای خواجه ما | واز چه زاید وحدت این اعداد را | |
زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل | خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل | |
گوهر جان چون ورای فصلهاست | خوی او این نیست خوی کبریاست | |
جنگها بین کان اصول صلحهاست | چون نبی که جنگ او بهر خداست | |
غالبست و چیر در هر دو جهان | شرح این غالب نگنجد در دهان | |
آب جیحون را اگر نتوان کشید | هم ز قدر تشنگی نتوان برید | |
گر شدی عطشان بحر معنوی | فرجهای کن در جزیرهی مثنوی | |
فرجه کن چندانک اندر هر نفس | مثنوی را معنوی بینی و بس | |
باد که را ز آب جو چون وا کند | آب یکرنگی خود پیدا کند | |
شاخهای تازهی مرجان ببین | میوههای رسته ز آب جان ببین | |
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود | آن همه بگذارد و دریا شود | |
حرفگو و حرفنوش و حرفها | هر سه جان گردند اندر انتها | |
ناندهنده و نانستان و نانپاک | ساده گردند از صور گردند خاک | |
لیک معنیشان بود در سه مقام | در مراتب هم ممیز هم مدام | |
خاک شد صورت ولی معنی نشد | هر که گوید شد تو گویش نه نشد | |
در جهان روح هر سه منتظر | گه ز صورت هارب و گه مستقر | |
امر آید در صور رو در رود | باز هم از امرش مجرد میشود | |
پس له الخلق و له الامرش بدان | خلق صورت امر جان راکب بر آن | |
راکب و مرکوب در فرمان شاه | جسم بر درگاه وجان در بارگاه | |
چونک خواهد که آب آید در سبو | شاه گوید جیش جان را که ارکبوا | |
باز جانها را چو خواند در علو | بانگ آید از نقیبان که انزلوا | |
بعد ازین باریک خواهد شد سخن | کم کن آتش هیزمش افزون مکن | |
تا نجوشد دیگهای خرد زود | دیگ ادراکات خردست و فرود | |
پاک سبحانی که سیبستان کند | در غمام حرفشان پنهان کنند | |
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی | پردهای کز سیب ناید غیر بوی | |
باری افزون کش تو این بو را به هوش | تا سوی اصلت برد بگرفته گوش | |
بو نگهدار و بپرهیز از زکام | تن بپوش از باد و بود سرد عام | |
تا نینداید مشامت را ز اثر | ای هواشان از زمستان سردتر | |
چون جمادند و فسرده و تنشگرف | میجهد انفاسشان از تل برف | |
چون زمین زین برف در پوشد کفن | تیغ خورشید حسامالدین بزن | |
هین بر آر از شرق سیفالله را | گرم کن زان شرق این درگاه را | |
برف را خنجر زند آن آفتاب | سیلها ریزد ز کهها بر تراب | |
زانک لا شرقیست و لا غربیست او | با منجم روز و شب حربیست او | |
که چرا جز من نجوم بیهدی | قبله کردی از لیمی و عمی | |
تا خوشت ناید مقال آن امین | در نبی که لا احب الا فلین | |
از قزح در پیش مه بستی کمر | زان همی رنجی ز وانشق القمر | |
منکری این را که شمس کورت | شمس پیش تست اعلیمرتبت | |
از ستاره دیده تصریف هوا | ناخوشت آید اذا النجم هوی | |
خود مثرتر نباشد مه ز نان | ای بسا نان که ببرد عرق جان | |
خود مثرتر نباشد زهره زآب | ای بسا آبا که کرد او تن خراب | |
مهر آن در جان تست و پند دوست | میزند بر گوش تو بیرون پوست | |
پند ما در تو نگیرد ای فلان | پند تو در ما نگیرد هم بدان | |
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست | که مقالید السموات آن اوست | |
این سخن همچون ستارهست و قمر | لیک بیفرمان حق ندهد اثر | |
این ستارهی بیجهت تاثیر او | میزند بر گوشهای وحیجو | |
کی بیایید از جهت تا بیجهات | تا ندراند شما را گرگ مات | |
آنچنان که لمعهی درپاش اوست | شمس دنیا در صفت خفاش اوست | |
هفت چرخ ازرقی در رق اوست | پیک ماه اندر تب و در دق اوست | |
زهره چنگ مسله در وی زده | مشتری با نقد جان پیش آمده | |
در هوای دستبوس او زحل | لیک خود را مینبیند از محل | |
دست و پا مریخ چندین خست ازو | وآن عطارد صد قلم بشکست ازو | |
با منجم این همه انجم به جنگ | کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ | |
جان ویست و ما همه رنگ و رقوم | کوکب هر فکر او جان نجوم | |
فکر کو آنجا همه نورست پاک | بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک | |
هر ستاره خانه دارد در علا | هیچ خانه در نگنجد نجم ما | |
جای سوز اندر مکان کی در رود | نور نامحدود را حد کی بود | |
لیک تمثیلی و تصویری کنند | تا که در یابد ضعیفی عشقمند | |
مثل نبود لیک باشد آن مثال | تا کند عقل مجمد را گسیل | |
عقل سر تیزست لیکن پای سست | زانک دل ویران شدست و تن درست | |
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ | فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ | |
صدرشان در وقت دعوی همچو شرق | صبرشان در وقت تقوی همچو برق | |
عالمی اندر هنرها خودنما | همچو عالم بیوفا وقت وفا | |
وقت خودبینی نگنجد در جهان | در گلو و معده گم گشته چو نان | |
این همه اوصافشان نیکو شود | بد نماند چونک نیکوجو شود | |
گر منی گنده بود همچون منی | چون به جان پیوست یابد روشنی | |
هر جمادی که کند رو در نبات | از درخت بخت او روید حیات | |
هر نباتی کان به جان رو آورد | خضروار از چشمهی حیوان خورد | |
باز جان چون رو سوی جانان نهد | رخت را در عمر بیپایان نهد |