مثنوی معنوی/تفسیر این آیت که و ان الدار الاخرة
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (تفسیر این آیت که و ان الدار الاخرة لهی الحیوان لوکانوا یعلمون کی در و دیوار و عرصهی آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زندهاند و سخنگوی و سخنشنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدنیا جیفه و طلابها کلاب و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی) از مولوی |
' |
آن جهان چون ذره ذره زندهاند | نکتهدانند و سخن گویندهاند | |
در جهان مردهشان آرام نیست | کین علف جز لایق انعام نیست | |
هر که را گلشن بود بزم و وطن | کی خورد او باده اندر گولخن | |
جای روح پاک علیین بود | کرم باشد کش وطن سرگین بود | |
بهر مخمور خدا جام طهور | بهر این مرغان کور این آب شور | |
هر که عدل عمرش ننمود دست | پیش او حجاج خونی عادلست | |
دختران را لعبت مرده دهند | که ز لعب زندگان بیآگهند | |
چون ندارند از فتوت زور و دست | کودکان را تیغ چوبین بهترست | |
کافران قانع بنقش انبیا | که نگاریدهست اندر دیرها | |
زان مهان ما را چو دور روشنیست | هیچمان پروای نقش سایه نیست | |
این یکی نقشش نشسته در جهان | وآن دگر نقشش چو مه در آسمان | |
این دهانش نکتهگویان با جلیس | و آن دگر با حق به گفتار و انیس | |
گوش ظاهر این سخن را ضبط کن | گوش جانش جاذب اسرار کن | |
چشم ظاهر ضابط حلیهی بشر | چشم سر حیران مازاغ البصر | |
پای ظاهر در صف مسجد صواف | پای معنی فوق گردون در طواف | |
جزو جزوش را تو بشمر همچنین | این درون وقت و آن بیرون حین | |
این که در وقتست باشد تا اجل | وان دگر یار ابد قرن ازل | |
هست یک نامش ولی الدولتین | هست یک نعتش امام القبلتین | |
خلوت و چله برو لازم نماند | هیچ غیمی مر ورا غایم نماند | |
قرص خورشیدست خلوتخانهاش | کی حجاب آرد شب بیگانهاش | |
علت و پرهیز شد بحران نماند | کفر او ایمان شد و کفران نماند | |
چون الف از استقامت شد به پیش | او ندارد هیچ از اوصاف خویش | |
گشت فرد از کسوهی خوهای خویش | شد برهنه جان به جانافزای خویش | |
چون برهنه رفت پیش شاه فرد | شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد | |
خلعتی پوشید از اوصاف شاه | بر پرید از چاه بر ایوان جاه | |
این چنین باشد چو دردی صاف گشت | از بن طشت آمد او بالای طشت | |
در بن طشت از چه بود او دردناک | شومی آمیزش اجزای خاک | |
یار ناخوش پر و بالش بسته بود | ورنه او در اصل بس برجسته بود | |
چون عتاب اهبطوا انگیختند | همچو هاروتش نگون آویختند | |
بود هاروت از ملاک آسمان | از عتابی شد معلق همچنان | |
سرنگون زان شد که از سر دور ماند | خویش را سر ساخت و تنها پیش راند | |
آن سپد خود را چو پر از آب دید | کر استغنا و از دریا برید | |
بر جگر آبش یکی قطره نماند | بحر رحمت کرد و او را باز خواند | |
رحمتی بیعلتی بیخدمتی | آید از دریا مبارک ساعتی | |
الله الله گرد دریابار گرد | گرچه باشند اهل دریابار زرد | |
تا که آید لطف بخشایشگری | سرخ گردد روی زرد از گوهری | |
زردی رو بهترین رنگهاست | زانک اندر انتظار آن لقاست | |
لیک سرخی بر رخی که آن لامعست | بهر آن آمد که جانش قانعست | |
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل | نیست او از علت ابدان علیل | |
چون ببیند روی زرد بیسقم | خیره گردد عقل جالینوس هم | |
چون طمع بستی تو در انوار هو | مصطفی گوید که ذلت نفسه | |
نور بیسایه لطیف و عالی است | آن مشبک سایهی غربالی است | |
عاشقان عریان همیخواهند تن | پیش عنینان چه جامه چه بدن | |
روزهداران را بود آن نان و خوان | خرمگس را چه ابا چه دیگدان |