مثنوی معنوی/تتمهی حسد آن حشم بر آن غلام خاص
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (تتمهی حسد آن حشم بر آن غلام خاص) از مولوی |
' |
قصهی شاه و امیران و حسد | بر غلام خاص و سلطان خرد | |
دور ماند از جر جرار کلام | باز باید گشت و کرد آن را تمام | |
باغبان ملک با اقبال و بخت | چون درختی را نداند از درخت | |
آن درختی را که تلخ و رد بود | و آن درختی که یکش هفصد بود | |
کی برابر دارد اندر تربیت | چون ببیندشان به چشم عاقبت | |
کان درختان را نهایت چیست بر | گرچه یکسانند این دم در نظر | |
شیخ کو ینظر بنور الله شد | از نهایت وز نخست آگاه شد | |
چشم آخربین ببست از بهر حق | چشم آخربین گشاد اندر سبق | |
آن حسودان بد درختان بودهاند | تلخ گوهر شوربختان بودهاند | |
از حسد جوشان و کف میریختند | در نهانی مکر میانگیختند | |
تا غلام خاص را گردن زنند | بیخ او را از زمانه بر کنند | |
چون شود فانی چو جانش شاه بود | بیخ او در عصمت الله بود | |
شاه از آن اسرار واقف آمده | همچو بوبکر ربابی تن زده | |
در تماشای دل بدگوهران | میزدی خنبک بر آن کوزهگران | |
مکر میسازند قومی حیلهمند | تا که شه را در فقاعی در کنند | |
پادشاهی بس عظیمی بی کران | در فقاعی کی بگنجد ای خران | |
از برای شاه دامی دوختند | آخر این تدبیر ازو آموختند | |
نحس شاگردی که با استاد خویش | همسری آغازد و آید به پیش | |
با کدام استاد استاد جهان | پیش او یکسان هویدا و نهان | |
چشم او ینظر بنور الله شده | پردههای جهل را خارق بده | |
از دل سوراخ چون کهنه گلیم | پردهای بندد به پیش آن حکیم | |
پرده میخندد برو با صد دهان | هر دهانی گشته اشکافی بر آن | |
گوید آن استاد مر شاگرد را | ای کم از سگ نیستت با من وفا | |
خود مرا استا مگیر آهنگسل | همچو خود شاگرد گیر و کوردل | |
نه از منت یاریست در جان و روان | بی منت آبی نمیگردد روان | |
پس دل من کارگاه بخت تست | چه شکنی این کارگاه ای نادرست | |
گوییش پنهان زنم آتشزنه | نی به قلب از قلب باشد روزنه | |
آخر از روزن ببیند فکر تو | دل گواهیی دهد زین ذکر تو | |
گیر در رویت نمالد از کرم | هرچه گویی خندد و گوید نعم | |
او نمیخندد ز ذوق مالشت | او همیخندد بر آن اسگالشت | |
پس خداعی را خداعی شد جزا | کاسه زن کوزه بخور اینک سزا | |
گر بدی با تو ورا خندهی رضا | صد هزاران گل شکفتی مر ترا | |
چون دل او در رضا آرد عمل | آفتابی دان که آید در حمل | |
زو بخندد هم نهار و هم بهار | در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار | |
صد هزاران بلبل و قمری نوا | افکنند اندر جهان بینوا | |
چونک برگ روح خود زرد و سیاه | میببینی چون ندانی خشم شاه | |
آفتاب شاه در برج عتاب | میکند روها سیه همچون کتاب | |
آن عطارد را ورقها جان ماست | آن سپیدی و آن سیه میزان ماست | |
باز منشوری نویسد سرخ و سبز | تا رهند ارواح از سودا و عجز | |
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار | چون خط قوس و قزح در اعتبار |