مثنوی معنوی/بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نهای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش) از مولوی |
' |
پس برو خاموش باش از انقیاد | زیر ظل امر شیخ و اوستاد | |
ورنه گر چه مستعد و قابلی | مسخ گردی تو ز لاف کاملی | |
هم ز استعداد وا مانی اگر | سر کشی ز استاد راز و با خبر | |
صبر کن در موزه دوزی تو هنوز | ور بوی بیصبر گردی پارهدوز | |
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم | جمله نودوزان شدندی هم به علم | |
بس بکوشی و بخر از کلال | هم تو گویی خویش کالعقل عقال | |
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ | عقل را میدید بس بیبال و برگ | |
بیغرض میکرد آن دم اعتراف | کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف | |
از غروری سر کشیدیم از رجال | آشنا کردیم در بحر خیال | |
آشنا هیچست اندر بحر روح | نیست اینجا چاره جز کشتی نوح | |
این چنین فرمود این شاه رسل | که منم کشتی درین دریای کل | |
یا کسی کو در بصیرتهای من | شد خلیفهی راستی بر جای من | |
کشتی نوحیم در دریا که تا | رو نگردانی ز کشتی ای فتی | |
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو | از نبی لا عاصم الیوم شنو | |
مینماید پست این کشتی ز بند | مینماید کوه فکرت بس بلند | |
پست منگر هان و هان این پست را | بنگر آن فضل حق پیوست را | |
در علو کوه فکرت کم نگر | که یکی موجش کند زیر و زبر | |
گر تو کنعانی نداری باورم | گر دو صد چندین نصیحت پرورم | |
گوش کنعان کی پذیرد این کلام | که برو مهر خدایست و ختام | |
کی گذارد موعظه بر مهر حق | کی بگرداند حدث حکم سبق | |
لیک میگویم حدیث خوشپیی | بر امید آنک تو کنعان نهای | |
آخر این اقرار خواهی کرد هین | هم ز اول روز آخر را ببین | |
میتوانی دید آخر را مکن | چشم آخربینت را کور کهن | |
هر که آخربین بود مسعودوار | نبودش هر دم ز ره رفتن عثار | |
گر نخواهی هر دمی این خفتخیز | کن ز خاک پایی مردی چشم تیز | |
کحل دیده ساز خاک پاش را | تا بیندازی سر اوباش را | |
که ازین شاگردی و زین افتقار | سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار | |
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را | هم بسوزد هم بسازد دیده را | |
چشم اشتر زان بود بس نوربار | کو خورد از بهر نور چشم خار |