مثنوی معنوی/بقیهی عمارت کردن سلیمان علیهالسلام مسجد اقصی را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (بقیهی عمارت کردن سلیمان علیهالسلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا) از مولوی |
' |
ای سلیمان مسجد اقصی بساز | لشکر بلقیس آمد در نماز | |
چونک او بنیاد آن مسجد نهاد | جن و انس آمد بدن در کار داد | |
یک گروه از عشق و قومی بیمراد | همچنانک در ره طاعت عباد | |
خلق دیوانند و شهوت سلسله | میکشدشان سوی دکان و غله | |
هست این زنجیر از خوف و وله | تو مبین این خلق را بیسلسله | |
میکشاندشان سوی کسب و شکار | میکشاندشان سوی کان و بحار | |
میکشدشان سوی نیک و سوی بد | گفت حق فی جیدها حبل المسد | |
قد جعلنا الحبل فی اعناقهم | واتخذنا الحبل من اخلاقهم | |
لیس من مستقذر مستنقه | قط الا طایره فی عنقه | |
حرص تو در کار بد چون آتشست | اخگر از رنگ خوش آتش خوشست | |
آن سیاهی فحم در آتش نهان | چونک آتش شد سیاهی شد عیان | |
اخگر از حرص تو شد فحم سیاه | حرص چون شد ماند آن فحم تباه | |
آن زمان آن فحم اخگر مینمود | آن نه حسن کار نار حرص بود | |
حرص کارت را بیاراییده بود | حرص رفت و ماند کار تو کبود | |
غولهای را که بر آرایید غول | پخته پندارد کسی که هست گول | |
آزمایش چون نماید جان او | کند گردد ز آزمون دندان او | |
از هوس آن دام دانه مینمود | عکس غول حرص و آن خود خام بود | |
حرص اندر کار دین و خیر جو | چون نماند حرص باشد نغزرو | |
خیرها نغزند نه از عکس غیر | تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر | |
تاب حرص از کار دنیا چون برفت | فحم باشد مانده از اخگر بتفت | |
کودکان را حرص میآرد غرار | تا شوند از ذوق دل دامنسوار | |
چون ز کودک رفت آن حرص بدش | بر دگر اطفال خنده آیدش | |
که چه میکردم چه میدیدم درین | خل ز عکس حرص بنمود انگبین | |
آن بنای انبیا بی حرص بود | زان چنان پیوسته رونقها فزود | |
ای بسا مسجد بر آورده کرام | لیک نبود مسجد اقصاش نام | |
کعبه را که هر دمی عزی فزود | آن ز اخلاصات ابراهیم بود | |
فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست | لیک در بناش حرص و جنگ نیست | |
نه کتبشان مثل کتب دیگران | نی مساجدشان نی کسب وخان و مان | |
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال | نه نعاس و نه قیاس و نه مقال | |
هر یکیشان را یکی فری دگر | مرغ جانشان طایر از پری دگر | |
دل همی لرزد ز ذکر حالشان | قبلهی افعال ما افعالشان | |
مرغشان را بیضهها زرین بدست | نیمشب جانشان سحرگه بین شدست | |
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم | نقص گفتم گشته ناقصگوی قوم | |
مسجد اقصی بسازید ای کرام | که سلیمان باز آمد والسلام | |
ور ازین دیوان و پریان سر کشند | جمله را املاک در چنبر کشند | |
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق | تازیانه آیدش بر سر چو برق | |
چون سلیمان شو که تا دیوان تو | سنگ برند از پی ایوان تو | |
چون سلیمان باش بیوسواس و ریو | تا ترا فرمان برد جنی و دیو | |
خاتم تو این دلست و هوش دار | تا نگردد دیو را خاتم شکار | |
پس سلیمانی کند بر تو مدام | دیو با خاتم حذر کن والسلام | |
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست | در سر و سرت سلیمانی کنیست | |
دیو هم وقتی سلیمانی کند | لیک هر جولاهه اطلس کی تند | |
دست جنباند چو دست او ولیک | در میان هر دوشان فرقیست نیک |