مثنوی معنوی/برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام) از مولوی |
' |
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت | یک ز دیگر جان خونآشام داشت | |
کینههای کهنهشان از مصطفی | محو شد در نور اسلام و صفا | |
اولا اخوان شدند آن دشمنان | همچو اعداد عنب در بوستان | |
وز دم الممنون اخوه بپند | در شکستند و تن واحد شدند | |
صورت انگورها اخوان بود | چون فشردی شیرهی واحد شود | |
غوره و انگور ضدانند لیک | چونک غوره پخته شد شد یار نیک | |
غورهای کو سنگبست و خام ماند | در ازل حق کافر اصلیش خواند | |
نه اخی نه نفس واحد باشد او | در شقاوت نحس ملحد باشد او | |
گر بگویم آنچ او دارد نهان | فتنهی افهام خیزد در جهان | |
سر گبر کور نامذکور به | دود دوزخ از ارم مهجور به | |
غورههای نیک کایشان قابلند | از دم اهل دل آخر یک دلند | |
سوی انگوری همیرانند تیز | تا دوی بر خیزد و کین و ستیز | |
پس در انگوری همیدرند پوست | تا یکی گردند و وحدت وصف اوست | |
دوست دشمن گردد ایرا هم دواست | هیچ یک با خویش جنگی در نبست | |
آفرین بر عشق کل اوستاد | صد هزاران ذره را داد اتحاد | |
همچو خاک مفترق در رهگذر | یک سبوشان کرد دست کوزهگر | |
که اتحاد جسمهای آب و طین | هست ناقص جان نمیماند بدین | |
گر نظایر گویم اینجا در مثال | فهم را ترسم که آرد اختلال | |
هم سلیمان هست اکنون لیک ما | از نشاط دوربینی در عمی | |
دوربینی کور دارد مرد را | همچو خفته در سرا کور از سرا | |
مولعیم اندر سخنهای دقیق | در گره ها باز کردن ما عشیق | |
تا گره بندیم و بگشاییم ما | در شکال و در جواب آیینفزا | |
همچو مرغی کو گشاید بند دام | گاه بندد تا شود در فن تمام | |
او بود محروم از صحرا و مرج | عمر او اندر گره کاریست خرج | |
خود زبون او نگردد هیچ دام | لیک پرش در شکست افتد مدام | |
با گره کم کوش تا بال و پرت | نسکلد یک یک ازین کر و فرت | |
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست | و آن کمینگاه عمارض را نبست | |
حال ایشان از نبی خوان ای حریص | نقبوا فیها ببین هل من محیص | |
از نزاع ترک و رومی و عرب | حل نشد اشکال انگور و عنب | |
تا سلیمان لسین معنوی | در نیاید بر نخیزد این دوی | |
جمله مرغان منازع بازوار | بشنوید این طبل باز شهریار | |
ز اختلاف خویش سوی اتحاد | هین ز هر جانب روان گردید شاد | |
حیث ما کنتم فولوا وجهکم | نحوه هذا الذی لم ینهکم | |
کور مرغانیم و بس ناساختیم | کان سلیمان را دمی نشناختیم | |
همچو جغدان دشمن بازان شدیم | لاجرم وا ماندهی ویران شدیم | |
میکنیم از غایت جهل و عما | قصد آزار عزیزان خدا | |
جمع مرغان کز سلیمان روشنند | پر و بال بی گنه کی برکنند | |
بلک سوی عاجزان چینه کشند | بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند | |
هدهد ایشان پی تقدیس را | میگشاید راه صد بلقیس را | |
زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود | باز همت آمد و مازاغ بود | |
لکلک ایشان که لکلک میزند | آتش توحید در شک میزند | |
و آن کبوترشان ز بازان نشکهد | باز سر پیش کبوترشان نهد | |
بلبل ایشان که حالت آرد او | در درون خویش گلشن دارد او | |
طوطی ایشان ز قند آزاد بود | کز درون قند ابد رویش نمود | |
پای طاووسان ایشان در نظر | بهتر از طاووسپران دگر | |
منطق الطیر آن خاقانی صداست | منطق الطیر سلیمانی کجاست | |
تو چه دانی بانگ مرغان را همی | چون ندیدستی سلیمان را دمی | |
پر آن مرغی که بانگش مطربست | از برون مشرقست و مغربست | |
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست | وز ثری تا عرش در کر و فریست | |
مرغ کو بی این سلیمان میرود | عاشق ظلمت چو خفاشی بود | |
با سلیمان خو کن ای خفاش رد | تا که در ظلمت نمانی تا ابد | |
یک گزی ره که بدان سو میروی | همچو گز قطب مساحت میشوی | |
وانک لنگ و لوک آن سو میجهی | از همه لنگی و لوکی میرهی |