مثنوی معنوی/باقی قصهی فقیر روزیطلب بیواسطهی کسب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (باقی قصهی فقیر روزیطلب بیواسطهی کسب) از مولوی |
' |
آن یکی بیچارهی مفلس ز درد | که ز بیچیزی هزاران زهر خورد | |
لابه کردی در نماز و در دعا | کای خداوند و نگهبان رعا | |
بی ز جهدی آفریدی مر مرا | بی فن من روزیم ده زین سرا | |
پنج گوهر دادیم در درج سر | پنج حس دیگری هم مستتر | |
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو | من کلیلم از بیانش شرمرو | |
چونک در خلاقیم تنها توی | کار رزاقیم تو کن مستوی | |
سالها زو این دعا بسیار شد | عاقبت زاری او بر کار شد | |
همچو آن شخصی که روزی حلال | از خدا میخواست بیکسب و کلال | |
گاو آوردش سعادت عاقبت | عهد داود لدنی معدلت | |
این متیم نیز زاریها نمود | هم ز میدان اجابت گو ربود | |
گاه بدظن میشدی اندر دعا | از پی تاخیر پاداش و جزا | |
باز ارجاء خداوند کریم | در دلش بشار گشتی و زعیم | |
چون شدی نومید در جهد از کلال | از جناب حق شنیدی که تعال | |
خافضست و رافعست این کردگار | بی ازین دو بر نیاید هیچ کار | |
خفض ارضی بین و رفع آسمان | بی ازین دو نیست دورانش ای فلان | |
خفض و رفع این زمین نوعی دگر | نیم سالی شوره نیمی سبز و تر | |
خفض و رفع روزگار با کرب | نوع دیگر نیم روز و نیم شب | |
خفض و رفع این مزاج ممترج | گاه صحت گاه رنجوری مضج | |
همچنین دان جمله احوال جهان | قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان | |
این جهان با این دو پر اندر هواست | زین دو جانها موطن خوف و رجاست | |
تا جهان لرزان بود مانند برگ | در شمال و در سموم بعث و مرگ | |
تا خم یکرنگی عیسی ما | بشکند نرخ خم صدرنگ را | |
کان جهان همچون نمکسار آمدست | هر چه آنجا رفت بیتلوین شدست | |
خاک را بین خلق رنگارنگ را | میکند یک رنگ اندر گورها | |
این نمکسار جسوم ظاهرست | خود نمکسار معانی دیگرست | |
آن نمکسار معانی معنویست | از ازل آن تا ابد اندر نویست | |
این نوی را کهنگی ضدش بود | آن نوی بی ضد و بی ند و عدد | |
آنچنان که از صقل نور مصطفی | صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا | |
از جهود و مشرک و ترسا و مغ | جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ | |
صد هزاران سایه کوتاه و دراز | شد یکی در نور آن خورشید راز | |
نه درازی ماند نه کوته نه پهن | گونه گونه سایه در خورشید رهن | |
لیک یکرنگی که اندر محشرست | بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست | |
که معانی آن جهان صورت شود | نقشهامان در خور خصلت شود | |
گردد آنگه فکر نقش نامهها | این بطانه روی کار جامهها | |
این زمان سرها مثال گاو پیس | دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس | |
نوبت صدرنگیست و صددلی | عالم یک رنگ کی گردد جلی | |
نوبت زنگست رومی شد نهان | این شبست و آفتاب اندر رهان | |
نوبت گرگست و یوسف زیر چاه | نوبت قبطست و فرعونست شاه | |
تا ز رزق بیدریغ خیرهخند | این سگان را حصه باشد روز چند | |
در درون بیشه شیران منتظر | تا شود امر تعالوا منتشر | |
پس برون آیند آن شیران ز مرج | بیحجابی حق نماید دخل و خرج | |
جوهر انسان بگیرد بر و بحر | پیسه گاوان بسملان آن روز نحر | |
روز نحر رستخیز سهمناک | ممنان را عید و گاوان را هلاک | |
جملهی مرغان آب آن روز نحر | همچو کشتیها روان بر روی بحر | |
تا که یهلک من هلک عن بینه | تا که ینجو من نجا واستیقنه | |
تا که بازان جانب سلطان روند | تا که زاغان سوی گورستان روند | |
که استخوان و اجزاء سرگین همچو نان | نقل زاغان آمدست اندر جهان | |
قند حکمت از کجا زاغ از کجا | کرم سرگین از کجا باغ از کجا | |
نیست لایق غزو نفس و مرد غر | نیست لایق عود و مشک و کون خر | |
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست | کی دهد آنک جهاد اکبرست | |
جز بنادر در تن زن رستمی | گشته باشد خفیه همچون مریمی | |
آنچنان که در تن مردان زنان | خفیهاند و ماده از ضعف جنان | |
آن جهان صورت شود آن مادگی | هر که در مردی ندید آمادگی | |
روز عدل و عدل داد در خورست | کفش آن پا کلاه آن سرست | |
تا به مطلب در رسد هر طالبی | تا به غرب خود رود هر غاربی | |
نیست هر مطلوب از طالب دریغ | جفت تابش شمس و جفت آب میغ | |
هست دنیا قهرخانهی کردگار | قهر بین چون قهر کردی اختیار | |
استخوان و موی مقهوران نگر | تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر | |
پر و پای مرغ بین بر گرد دام | شرح قهر حق کننده بیکلام | |
مرد او بر جای خرپشته نشاند | وآنک کهنه گشت هم پشته نماند | |
هر کسی را جفت کرده عدل حق | پیل را با پیل و بق را جنس بق | |
مونس احمد به مجلس چار یار | مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار | |
کعبهی جبریل و جانها سدرهای | قبلهی عبدالبطون شد سفرهای | |
قبلهی عارف بود نور وصال | قبلهی عقل مفلسف شد خیال | |
قبلهی زاهد بود یزدان بر | قبلهی مطمع بود همیان زر | |
قبلهی معنیوران صبر و درنگ | قبلهی صورتپرستان نقش سنگ | |
قبلهی باطننشینان ذوالمنن | قبلهی ظاهرپرستان روی زن | |
همچنین برمیشمر تازه و کهن | ور ملولی رو تو کار خویش کن | |
رزق ما در کاس زرین شد عقار | وآن سگان را آب تتماج و تغار | |
لایق آنک بدو خو دادهایم | در خور آن رزق بفرستادهایم | |
خوی آن را عاشق نان کردهایم | خوی این را مست جانان کردهایم | |
چون به خوی خود خوشی و خرمی | پس چه از درخورد خویت میرمی | |
مادگی خوش آمدت چادر بگیر | رستمی خوش آمدت خنجر بگیر | |
این سخن پایان ندارد وآن فقیر | گشته است از زخم درویشی عقیر |