مثنوی معنوی/باز آمدن آن شاعر بعد چند سال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهی خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم) از مولوی |
' |
بعد سالی چند بهر رزق و کشت | شاعر از فقر و عوز محتاج گشت | |
گفت وقت فقر و تنگی دو دست | جست و جوی آزموده بهترست | |
درگهی را که آزمودم در کرم | حاجت نو را بدان جانب برم | |
معنی الله گفت آن سیبویه | یولهون فی الحوائج هم لدیه | |
گفت الهنا فی حوائجنا الیک | والتمسناها وجدناها لدیک | |
صد هزاران عاقل اندر وقت درد | جمله نالان پیش آن دیان فرد | |
هیچ دیوانهی فلیوی این کند | بر بخیلی عاجزی کدیه تند | |
گر ندیدندی هزاران بار بیش | عاقلان کی جان کشیدندیش پیش | |
بلک جملهی ماهیان در موجها | جملهی پرندگان بر اوجها | |
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز | اژدهای زفت و مور و مار نیز | |
بلک خاک و باد و آب و هر شرار | مایه زو یابند هم دی هم بهار | |
هر دمش لابه کند این آسمان | که فرو مگذارم ای حق یک زمان | |
استن من عصمت و حفظ تو است | جمله مطوی یمین آن دو دست | |
وین زمین گوید که دارم بر قرار | ای که بر آبم تو کردستی سوار | |
جملگان کیسه ازو بر دوختند | دادن حاجت ازو آموختند | |
هر نبیی زو برآورده برات | استعینوا منه صبرا او صلات | |
هین ازو خواهید نه از غیر او | آب در یم جو مجو در خشک جو | |
ور بخواهی از دگر هم او دهد | بر کف میلش سخا هم او نهد | |
آنک معرض را ز زر قارون کند | رو بدو آری به طاعت چون کند | |
بار دیگر شاعر از سودای داد | روی سوی آن شه محسن نهاد | |
هدیهی شاعر چه باشد شعر نو | پیش محسن آرد و بنهد گرو | |
محسنان با صد عطا و جود و بر | زر نهاده شاعران را منتظر | |
پیششان شعری به از صدتنگ شعر | خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر | |
آدمی اول حریص نان بود | زانک قوت و نان ستون جان بود | |
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل | جان نهاده بر کف از حرص و امل | |
چون بنادر گشت مستغنی ز نان | عاشق نامست و مدح شاعران | |
تا که اصل و فصل او را بر دهند | در بیان فضل او منبر نهند | |
تا که کر و فر و زر بخشی او | همچو عنبر بو دهد در گفت و گو | |
خلق ما بر صورت خود کرد حق | وصف ما از وصف او گیرد سبق | |
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست | آدمی را مدحجویی نیز خوست | |
خاصه مرد حق که در فضلست چست | پر شود زان باد چون خیک درست | |
ور نباشد اهل زان باد دروغ | خیک بدریدست کی گیرد فروغ | |
این مثل از خود نگفتم ای رفیق | سرسری مشنو چو اهلی و مفیق | |
این پیمبر گفت چون بشنید قدح | که چرا فربه شود احمد به مدح | |
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد | شعر اندر شکر احسان کان نمرد | |
محسنان مردند و احسانها بماند | ای خنک آن را که این مرکب براند | |
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها | وای جانی کو کند مکر و دها | |
گفت پیغامبر خنک آن را که او | شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو | |
مرد محسن لیک احسانش نمرد | نزد یزدان دین و احسان نیست خرد | |
وای آنکو مرد و عصیانش نمود | تا نپنداری به مرگ او جان ببرد | |
این رها کن زانک شاعر بر گذر | وامدارست و قوی محتاج زر | |
برد شاعر شعر سوی شهریار | بر امید بخشش و احسان پار | |
نازنین شعری پر از در درست | بر امید و بوی اکرام نخست | |
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار | چون چنین بد عادت آن شهریار | |
لیک این بار آن وزیر پر ز جود | بر براق عز ز دنیا رفته بود | |
بر مقام او وزیر نو رئیس | گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس | |
گفت ای شه خرجها داریم ما | شاعری را نبود این بخشش جزا | |
من به ربع عشر این ای مغتنم | مرد شاعر را خوش و راضی کنم | |
خلق گفتندش که او از پیشدست | ده هزاران زین دلاور برده است | |
بعد شکر کلک خایی چون کند | بعد سلطانی گدایی چون کند | |
گفت بفشارم ورا اندر فشار | تا شود زار و نزار از انتظار | |
آنگه ار خاکش دهم از راه من | در رباید همچو گلبرگ از چمن | |
این به من بگذار که استادم درین | گر تقاضاگر بود هر آتشین | |
از ثریا گر بپرد تا ثری | نرم گردد چون ببیند او مرا | |
گفت سلطانش برو فرمان تراست | لیک شادش کن که نیکوگوی ماست | |
گفت او را و دو صد اومیدلیس | تو به من بگذار این بر من نویس | |
پس فکندش صاحب اندر انتظار | شد زمستان و دی و آمد بهار | |
شاعر اندر انتظارش پیر شد | پس زبون این غم و تدبیر شد | |
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی | تا رهد جانم ترا باشم رهی | |
انتظارم کشت باری گو برو | تا رهد این جان مسکین از گرو | |
بعد از آنش داد ربع عشر آن | ماند شاعر اندر اندیشهی گران | |
کانچنان نقد و چنان بسیار بود | این که دیر اشکفت دستهی خار بود | |
پس بگفتندش که آن دستور راد | رفت از دنیا خدا مزدت دهاد | |
که مضاعف زو همیشد آن عطا | کم همیافتاد بخشش را خطا | |
این زمان او رفت و احسان را ببرد | او نمرد الحق بلی احسان بمرد | |
رفت از ما صاحب راد و رشید | صاحب سلاخ درویشان رسید | |
رو بگیر این را و زینجا شب گریز | تا نگیرد با تو این صاحبستیز | |
ما به صد حیلت ازو این هدیه را | بستدیم ای بیخبر از جهد ما | |
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان | از کجا آمد بگویید این عوان | |
چیست نام این وزیر جامهکن | قوم گفتندش که نامش هم حسن | |
گفت یا رب نام آن و نام این | چون یکی آمد دریغ ای رب دین | |
آن حسن نامی که از یک کلک او | صد وزیر و صاحب آید جودخو | |
این حسن کز ریش زشت این حسن | میتوان بافید ای جان صد رسن | |
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند | شاه و ملکش را ابد رسوا کند |