مثنوی معنوی/انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا) از مولوی |
' |
مقریی میخواند از روی کتاب | ماکم غورا ز چشمه بندم آب | |
آب را در غورها پنهان کنم | چشمهها را خشک و خشکستان کنم | |
آب را در چشمه کی آرد دگر | جز من بی مثل و با فضل و خطر | |
فلسفی منطقی مستهان | میگذشت از سوی مکتب آن زمان | |
چونک بشنید آیت او از ناپسند | گفت آریم آب را ما با کلند | |
ما به زخم بیل و تیزی تبر | آب را آریم از پستی زبر | |
شب بخفت و دید او یک شیرمرد | زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد | |
گفت زین دو چشمهی چشم ای شقی | با تبر نوری بر آر ار صادقی | |
روز بر جست و دو چشم کور دید | نور فایض از دو چشمش ناپدید | |
گر بنالیدی و مستغفر شدی | نور رفته از کرم ظاهر شدی | |
لیک استغفار هم در دست نیست | ذوق توبه نقل هر سرمست نیست | |
زشتی اعمال و شومی جحود | راه توبه بر دل او بسته بود | |
از نیاز و اعتقاد آن خلیل | گشت ممکن امر صعب و مستحیل | |
همچنین بر عکس آن انکار مرد | مس کند زر را و صلحی را نبرد | |
دل بسختی همچو روی سنگ گشت | چون شکافد توبه آن را بهر کشت | |
چون شعیبی کو که تا او از دعا | بهر کشتن خاک سازد کوه را | |
یا بدریوزه مقوقس از رسول | سنگلاخی مزرعی شد با اصول | |
کهربای مسخ آمد این دغا | خاک قابل را کند سنگ و حصا | |
هر دلی را سجده هم دستور نیست | مزد رحمت قسم هر مزدور نیست | |
هین به پشت آن مکن جرم و گناه | که کنم توبه در آیم در پناه | |
میبباید تاب و آبی توبه را | شرط شد برق و سحابی توبه را | |
آتش و آبی بباید میوه را | واجب آید ابر و برق این شیوه را | |
تا نباشد برق دل و ابر دو چشم | کی نشیند آتش تهدید و خشم | |
کی بروید سبزهی ذوق وصال | کی بجوشد چشمهها ز آب زلال | |
کی گلستان راز گوید با چمن | کی بنفشه عهد بندد با سمن | |
کی چناری کف گشاید در دعا | کی درختی سر فشاند در هوا | |
کی شکوفه آستین پر نثار | بر فشاندن گیرد ایام بهار | |
کی فروزد لاله را رخ همچو خون | کی گل از کیسه بر آرد زر برون | |
کی بیاید بلبل و گل بو کند | کی چو طالب فاخته کوکو کند | |
کی بگوید لکلک آن لکلک بجان | لک چه باشد ملک تست ای مستعان | |
کی نماید خاک اسرار ضمیر | کی شود بی آسمان بستان منیر | |
از کجا آوردهاند آن حلهها | من کریم من رحیم کلها | |
آن لطافتها نشان شاهدیست | آن نشان پای مرد عابدیست | |
آن شود شاد از نشان کو دید شاه | چون ندید او را نباشد انتباه | |
روح آنکس کو بهنگام الست | دید رب خویش و شد بیخویش مست | |
او شناسد بوی می کو می بخورد | چون نخورد او می چه داند بوی کرد | |
زانک حکمت همچو ناقهی ضاله است | همچو دلاله شهان را داله است | |
تو ببینی خواب در یک خوشلقا | کو دهد وعده و نشانی مر ترا | |
که مراد تو شود و اینک نشان | که به پیش آید ترا فردا فلان | |
یک نشانی آن که او باشد سوار | یک نشانی که ترا گیرد کنار | |
یک نشانی که بخندد پیش تو | یک نشان که دست بندد پیش تو | |
یک نشانی آنک این خواب از هوس | چون شود فردا نگویی پیش کس | |
زان نشان هم زکریا را بگفت | که نیایی تا سه روز اصلا بگفت | |
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت | این نشان باشد که یحی آیدت | |
دم مزن سه روز اندر گفت و گو | کین سکوتست آیت مقصود تو | |
هین میاور این نشان را تو بگفت | وین سخن را دار اندر دل نهفت | |
این نشانها گویدش همچون شکر | این چه باشد صد نشانی دگر | |
این نشان آن بود کان ملک و جاه | که همیجویی بیابی از اله | |
آنک میگریی بشبهای دراز | وانک میسوزی سحرگه در نیاز | |
آنک بی آن روز تو تاریک شد | همچو دوکی گردنت باریک شد | |
وآنچ دادی هرچه داری در زکات | چون زکات پاکبازان رختهات | |
رختها دادی و خواب و رنگ رو | سر فدا کردی و گشتی همچو مو | |
چند در آتش نشستی همچو عود | چند پیش تیغ رفتی همچو خود | |
زین چنین بیچارگیها صد هزار | خوی عشاقست و ناید در شمار | |
چونک شب این خواب دیدی روز شد | از امیدش روز تو پیروز شد | |
چشم گردان کردهای بر چپ و راست | کان نشان و آن علامتها کجاست | |
بر مثال برگ میلرزی که وای | گر رود روز و نشان ناید بجای | |
میدوی در کوی و بازار و سرا | چون کسی کو گم کند گوساله را | |
خواجه خیرست این دوادو چیستت | گم شده اینجا که داری کیستت | |
گوییش خیرست لیکن خیر من | کس نشاید که بداند غیر من | |
گر بگویم نک نشانم فوت شد | چون نشان شد فوت وقت موت شد | |
بنگری در روی هر مرد سوار | گویدت منگر مرا دیوانهوار | |
گوییش من صاحبی گم کردهام | رو به جست و جوی او آوردهام | |
دولتت پاینده بادا ای سوار | رحم کن بر عاشقان معذور دار | |
چون طلب کردی بجد آمد نظر | جد خطا نکند چنین آمد خبر | |
ناگهان آمد سواری نیکبخت | پس گرفت اندر کنارت سخت سخت | |
تو شدی بیهوش و افتادی بطاق | بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق | |
او چه میبیند درو این شور چیست | او نداند کان نشان وصل کیست | |
این نشان در حق او باشد که دید | آن دگر را کی نشان آید پدید | |
هر زمان کز وی نشانی میرسید | شخص را جانی بجانی میرسید | |
ماهی بیچاره را پیش آمد آب | این نشانها تلک آیات الکتاب | |
پس نشانیها که اندر انبیاست | خاص آن جان را بود کو آشناست | |
این سخن ناقص بماند و بیقرار | دل ندارم بیدلم معذور دار | |
ذرهها را کی تواند کس شمرد | خاصه آن کو عشق از وی عقل برد | |
میشمارم برگهای باغ را | میشمارم بانگ کبک و زاغ را | |
در شمار اندر نیاید لیک من | میشمارم بهر رشد ممتحن | |
نحس کیوان یا که سعد مشتری | ناید اندر حصر گرچه بشمری | |
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر | شرح باید کرد یعنی نفع و ضر | |
تا شود معلوم آثار قضا | شمهای مر اهل سعد و نحس را | |
طالع آنکس که باشد مشتری | شاد گردد از نشاط و سروری | |
وانک را طالع زحل از هر شرور | احتیاطش لازم آید در امور | |
اذکروا الله شاه ما دستور داد | اندر آتش دید ما را نور داد | |
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما | نیست لایق مر مرا تصویرها | |
لیک هرگز مست تصویر و خیال | در نیابد ذات ما را بی مثال | |
ذکر جسمانه خیال ناقصست | وصف شاهانه از آنها خالصست | |
شاه را گوید کسی جولاه نیست | این چه مدحست این مگر آگاه نیست |