مثنوی معنوی/آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد) از مولوی |
' |
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر | شهر غزنین گشت از رویش منیر | |
از فرح خلقی به استقبال رفت | او در آمد از ره دزدیده تفت | |
جمله اعیان و مهان بر خاستند | قصرها از بهر او آراستند | |
گفت من از خودنمایی نامدم | جز به خواری و گدایی نامدم | |
نیستم در عزم قال و قیل من | در به در گردم به کف زنبیل من | |
بنده فرمانم که امرست از خدا | که گدا باشم گدا باشم گدا | |
در گدایی لفظ نادر ناورم | جز طریق خس گدایان نسپرم | |
تا شوم غرقهی مذلت من تمام | تا سقطها بشنوم از خاص و عام | |
امر حق جانست و من آن را تبع | او طمع فرمود ذل من طمع | |
چون طمع خواهد ز من سلطان دین | خاک بر فرق قناعت بعد ازین | |
او مذلت خواست کی عزت تنم | او گدایی خواست کی میری کنم | |
بعد ازین کد و مذلت جان من | بیست عباساند در انبان من | |
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست | شیء لله خواجه توفیقیت هست | |
برتر از کرسی و عرش اسرار او | شیء لله شیء لله کار او | |
انبیا هر یک همین فن میزنند | خلق مفلس کدیه ایشان میکنند | |
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند | بازگون بر انصروا الله میتنند | |
در به در این شیخ میآرد نیاز | بر فلک صد در برای شیخ باز | |
که آن گدایی که آن به جد میکرد او | بهر یزدان بود نه از بهر گلو | |
ور بکردی نیز از بهر گلو | آن گلو از نور حق دارد غلو | |
در حق او خورد نان و شهد و شیر | به ز چله وز سه روزهی صد فقیر | |
نور مینوشد مگو نان میخورد | لاله میکارد به صورت میچرد | |
چون شراری کو خورد روغن ز شمع | نور افزاید ز خوردش بهر جمع | |
نانخوری را گفت حق لاتسرفوا | نور خوردن را نگفتست اکتفوا | |
آن گلوی ابتلا بد وین گلو | فارغ از اسراف و آمن از غلو | |
امر و فرمان بود نه حرص و طمع | آن چنان جان حرص را نبود تبع | |
گر بگوید کیمیا مس را بده | تو به من خود را طمع نبود فره | |
گنجهای خاک تا هفتم طبق | عرضه کرده بود پیش شیخ حق | |
شیخ گفتا خالقا من عاشقم | گر بجویم غیر تو من فاسقم | |
هشت جنت گر در آرم در نظر | ور کنم خدمت من از خوف سقر | |
ممنی باشم سلامتجوی من | زانک این هر دو بود حظ بدن | |
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت | صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت | |
وین بدن که دارد آن شیخ فطن | چیز دگر گشت کم خوانش بدن | |
عاشق عشق خدا وانگاه مزد | جبرئیل متمن وانگاه دزد | |
عاشق آن لیلی کور و کبود | ملک عالم پیش او یک تره بود | |
پیش او یکسان شده بد خاک و زر | زر چه باشد که نبد جان را خطر | |
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده | همچو خویشان گرد او گرد آمده | |
کین شدست از خوی حیوان پاک پاک | پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک | |
زهر دد باشد شکرریز خرد | زانک نیک نیک باشد ضد بد | |
لحم عاشق را نیارد خورد دد | عشق معروفست پیش نیک و بد | |
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش | گوشت عاشق زهر گردد بکشدش | |
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق | دو جهان یک دانه پیش نول عشق | |
دانهای مر مرغ را هرگز خورد | کاهدان مر اسپ را هرگز چرد | |
بندگی کن تا شوی عاشق لعل | بندگی کسبیست آید در عمل | |
بنده آزادی طمع دارد ز جد | عاشق آزادی نخواهد تا ابد | |
بنده دایم خلعت و ادرارجوست | خلعت عاشق همه دیدار دوست | |
در نگنجد عشق در گفت و شنید | عشق دریاییست قعرش ناپدید | |
قطرههای بحر را نتوان شمرد | هفت دریا پیش آن بحرست خرد | |
این سخن پایان ندارد ای فلان | باز رو در قصهی شیخ زمان |