مثنوی معنوی/آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن آن حجرهی ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشهای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیالاندیشان در کار انبیا و اولیا کی میگفتند کی ساحرند و خویشتن ساختهاند و تصدر میجویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد) از مولوی |
' |
آن امینان بر در حجره شدند | طالب گنج و زر و خمره بدند | |
قفل را برمیگشادند از هوس | با دو صد فرهنگ و دانش چند کس | |
زانک قفل صعب و پر پیچیده بود | از میان قفلها بگزیده بود | |
نه ز بخل سیم و مال و زر خام | از برای کتم آن سر از عوام | |
که گروهی بر خیال بد تنند | قوم دیگر نام سالوسم کنند | |
پیش با همت بود اسرار جان | از خسان محفوظتر از لعل کان | |
زر به از جانست پیش ابلهان | زر نثار جان بود نزد شهان | |
حرص تازد بیهده سوی سراب | عقل گوید نیک بین که آن نیست آب | |
حرص غالب بود و زر چون جان شده | نعرهی عقل آن زمان پنهان شده | |
گشته صدتو حرص و غوغاهای او | گشته پنهان حکمت و ایمای او | |
تا که در چاه غرور اندر فتد | آنگه از حکمت ملامت بشنود | |
چون ز بند دام باد او شکست | نفس لوامه برو یابید دست | |
تا به دیوار بلا ناید سرش | نشنود پند دل آن گوش کرش | |
کودکان را حرص گوزینه و شکر | از نصیحتها کند دو گوش کر | |
چونک دردت دنبلش آغاز شد | در نصیحت هر دو گوشش باز شد | |
حجره را با حرص و صدگونه هوس | باز کردند آن زمان آن چند کس | |
اندر افتادند از در ز ازدحام | همچو اندر دوغ گندیده هوام | |
عاشقانه در فتد با کر و فر | خورد امکان نی و بسته هر دو پر | |
بنگریدند از یسار و از یمین | چارقی بدریده بود و پوستین | |
باز گفتند این مکان بینوش نیست | چارق اینجا جز پی روپوش نیست | |
هین بیاور سیخهای تیز را | امتحان کن حفره و کاریز را | |
هر طرف کندند و جستند آن فریق | حفرهها کردند و گوهای عمیق | |
حفرههاشان بانگ میداد آن زمان | کندههای خالییم ای کندگان | |
زان سگالش شرم هم میداشتند | کندهها را باز میانباشتند | |
بیعدد لا حول در هر سینهای | مانده مرغ حرصشان بیچینهای | |
زان ضلالتهای یاوهتازشان | حفرهی دیوار و در غمازشان | |
ممکن اندای آن دیوار نی | با ایاز امکان هیچ انکار نی | |
گر خداع بیگناهی میدهند | حایط و عرصه گواهی میدهند | |
باز میگشتند سوی شهریار | پر ز گرد و روی زرد و شرمسار |