ماهشهر

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
از بندر معشور تا بندر ماهشهر

سروده معشور


من از شهر دريايي خود مي نويسم

من از شهرصبوري

كه لختي از آغوش مادر سرد تاريخ مي گريزد

براي تماشاي كوچ دنيا !

من از شهر دلم!

كه مهمان باد و خاك و آفتاب و آب است

و غمگين و تنها ست

چون تك درختي كه تشنه ست

اما استوار!

اما زنده ست !

شهر من

مثل آفتاب

طلوع مي كند

هر روز

مثل مهتاب

مي دود در ميان شهاب و ستاره

هرشب

زندگي بخش و شيدا ست !

معشور* من!

معشوقه با گذشت جهان است

كه لبخند مي زند به دنيا

به شرّ ش

به  شورش

به تعبير حافظ !

علی ربیعی (علي بهار )– بهار 85


ماييم همه غولان و ايران همه بي غوله

از بندر عبّدان تا بندر ماچوله

اين جاي پايي گنگ در اعصار – پيدا و ناپيدا – از ماهشهر كه قطعه شعري است در كتاب تاريخ گزيده از حمدالله مستوفي در قرن هشتم هجري كه ظاهرا گذري هم ازاين ديار داشته تا كه به بوشهر برسد و بعد از آنجا برود به آن سوي آبها نه از اين رفتنهايي كه امروزيان مي روند . شمالي ترين نقطه خليج فارس و به تعبيري گنبد آن مثل زندگي و همه زواياي روشن و تاريكش تاريخي براي شروع و حيات كم فراز و نشيبي براي اثبات خود دارد و تا غروب مانده هنوز تا فراز و فرود تمدنها در تاريخ توين بي كامل گردد- آسمان و ريسمان كه مي گويند همين است ديگر و اين تاريخ هر چند نوشتاري نشده اما چون آهي عميق و گرم در سينه مردمانش كه همه به نوعي مهاجر و غريبند جاري ست . سرزميني كه مردمش خستگي نمي شناسند و چون حاجيان در هروله صفا و مروه خود به نوعي در اينجا مي دوند بين صحرا و دريا يعني كه هروله ما صحراي بزرگ بين ماهشهر و هنديجان و آخر دريا يعني بقول قديميها ديمه (dime ) غزاله است كه با رخاطرات تلخ و شيرين دريا نورداني است كه شروع سفرشان بعد از عبور از سبق هاي گرم و سوزان صحرا به ساحل دم كرده غزاله مي رسيدند تا بعد كه راه دريا را پيش بگيرند و بروند كه رفتن با خودشان بود و برگشتن با خدا از قديميها كه رفتند و برنگشتند هنوز خاطراتي در اذهان مانده است كه شنيدني است . براي همين هم من هميشه فكر مي كنم كه اين شهر در غربتي زاده شده پيچيده و مرموز مثل صحاريش !- كه با نسيمي بي تاب مي شوند و شن هاي روان خود را پاي بوته هاي شور منگك ((mangakو خشك مَرو(maroo) كومه (KUME ) مي كنند. با دريا اين سرچشمه زندگي و اميد بو ميان اصيل شهر بقول خودشان بندريها فاصله اي پيش از خيال يك ساحل نشين دارد . دور است و دور و رفتن تا به دريا رسيدن را سخت مي كند و دشوار و آن بادهاي گرم و سوزاني كه به چهره مي زند اگر در قطب هم باشي گرمايش را حس مي كني . دوري و بعد مسافت با تابستانهاي گرم و بادهاي بارح و شرجيهاي شرتو(shartow ) خيز چقدر سخت است و دلنشين ! و زمستان كه سرماي خشك آن بر لبها تاول مي نشاند . پيادگان و سوارگان از صحراي شمكي و مولح و ماري و مشعنبر مي گذرند تا به دريا برسند . مردمان محجوبي كه صبوري و رنج و مقاومت تاريخ بلند بالاي ايرانند كه در سيره و صورت حياتشان منعكس است . انسان براي هر عملش بدنبال انگيزه اي مي گردد يا عيني كه به عبارتي محيطي و مادي ست يا ذهني كه باز نمودي در همان جنبه مادي فرهنگ دارد و اين انگيزه براي لحظه لحظه عمر بشر مفهوم مي آفريند و چالش و مبارزه مي زايد چنانكه در مسكن گزيني و اجتماع گرايي و شهر نشيني و شهر سازي انعكاسش را با همه وجود لمس مي كنيم . اما براي من از همان كودكي اين معما حل نشده باقي مانده كه اين مردم به چه انگيزه اي دور هم به تعبير قديميها سر تُلي (toil )جمع شدند و ماچول يا معشور را بنا نهادند نه آبي مناسب براي دامداري و كشاورزي و نه زميني آنچنان مرغوب هر چه نعمت و آبادي ديدم اگر كه ديده آيد !؟ دور از ولايت و بسيار هم دور – از دريا هم آن چنان دورند كه گويي هيچ ميانه اي با آن ندارد اما با همه ناسازگاري طبيعت ماهشهر چون رودي نم ناك همراه با نم نازي ازباران هاي زمستاني كه لذتي وصف ناشدني است در قرون و اعصار جريان داشته و امروز هم كه خود حكايت دگري است . بقول شفيعي كدكني -- شهر خاموشي با روح بهاران .......... علي ربيعي (علی بهار) بهار86 ماهشهر ===