قصّۀ هجران بیدل شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




قصّۀ هجراننتوان گفت باز عمر بود کوته و مطلب دراز




شمع صفت گر طلبی روز وصل زآتش عشقش همه شب میگداز




گر چه ره وصل بود پر خطر عشق نترسد ز نشیب و فراز




دوست ننالد ز جفاهای دوست گر به حقیقت برسد از مجاز




در دل اگر عشق جمالیت هست خویش چو پروانه بسوز و بساز




روی من و قبلۀ ابروی تو روی جهانی همه سوی حجاز




شرک بود جز بتو کردن سجود کفر بود جز بتو بردن نماز




گرچه برفتم ز درت آمدم با همه مسکینی و عجز و نیاز




بندۀ مسکین به که رو آورد از در شاهنشه مسکین نواز




جمله فقیریم و توئی محتشم جمله فرو مانده توئی کارساز




ما همه یکسان و توئی بی نظیر ما همه محتاج و توئی بی نیاز




تا برود جان نرود از درت بیدل بیچارۀ بی برگ و ساز



M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۰۶ (UTC)