فروغی بسطامی (غزلیات)/گر دست دهد دامن آن سرو روانم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (گر دست دهد دامن آن سرو روانم) از فروغی بسطامی |
' |
گر دست دهد دامن آن سرو روانم آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم آمد به لب بام که خورشید زمینم بگرفت به کف جام که جمشید زمانم افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم گر از درم آن سرو خرامنده درآید برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم در عالم پیری سر و کارم به جوانی است پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان دیری است که من کشتهی آن تیر و کمانم صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام یک روز نبودم که نبودی به گمانم هم قطره فروریختی از چشمهی چشمم هم پرده برانداختی از راز نهانم گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی گم گشت در این نقطهی موهوم نشانم جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم