فروغی بسطامی (غزلیات)/گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند) از فروغی بسطامی |
' |
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند | هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند | |
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی | ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند | |
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست | آن که در صورت زیبای تو حیران ماند | |
حال در ماندهی عشق تو نمیداند چیست | دردمندی که در اندیشهی درمان ماند | |
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را | تا قیامت سرانگشت به دندان ماند | |
یک سحر کاش که در دامن گلزار آیی | تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند | |
بی تو از هیچ دلی صبر نمیباید ساخت | کاین محال است که در عالم امکان ماند | |
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا | حسن این خانه همین است که ویران ماند | |
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری | هر که شد در پی این کار پشیمان ماند | |
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه | کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند | |
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران | نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند | |
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست | که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند | |
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین | آن که در بزم به خورشید درخشان ماند | |
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای | تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند |