فروغی بسطامی (غزلیات)/من از کمال شوق ندانم که این تویی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (من از کمال شوق ندانم که این تویی) از فروغی بسطامی |
' |
من از کمال شوق ندانم که این تویی تو از غرور حسن ندانی که این منم گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب گر دیده از شمایل خوب تو برکنم بگذشتم از بهشت برین آستین فشان تا خاک آستان تو کردند مسکنم مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک زیرا که دست پرور مرغان گلشنم آن قمری حدیقهی عشقم که کرده بخت زلف بلند سروقدان طوق گردنم شاهین تیر زپنجهی دشت محبتم زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم تا خار عشق گوشهی دامان من گرفت گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست آمادهی ملامت یک شهر دشمنم بیرون چگونه میرود از کین مهوشان مهری که همچو روح فرورفته در تنم تا چشم من فتاد فروغی به روی او خورشید برده روشنی از چشم روشنم