فروغی بسطامی (غزلیات)/دیری است که دیوانه آن چشم کبودم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (دیری است که دیوانه آن چشم کبودم) از فروغی بسطامی |
' |
دیری است که دیوانه آن چشم کبودم سرمستم از این بادهی دیرینه که بودم از روی فروزندهی او پرده فکندم از کار فروبستهی دل عقده گشادم بینایی من در رخش از گریه فزون شد چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم وقتی در دل را به رخم باز نمودند کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم تا بر سر بازار غمش پای نهادم نی هم است و نه اندیشهی سودم برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر آسوده ز آیین مسلمان و یهودم ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید آن روز که بر باد رود خاک وجودم صف های ملائک همه در عالم رشکند تا شد خم ابروی تو محراب سجودم فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی تا رنگ ز آیینهی دل پاک زدودم