فروغی بسطامی (غزلیات)/دل در اندیشهی آن زلف گره گیر افتاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (دل در اندیشهی آن زلف گره گیر افتاد) از فروغی بسطامی |
' |
دل در اندیشهی آن زلف گره گیر افتاد | عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد | |
خواجه هی منع من از بادهپرستی تا کی | چه کند بنده که در پنجهی تقدیر افتاد | |
دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی | که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد | |
گفتم از مسالهی عشق نویسم شرحی | هم ز کفنامه و هم خامه ز تحریر افتاد | |
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم | لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد | |
نامی از جلوهی خورشید جهان آرا نیست | گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد | |
پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد | قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد | |
دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست | کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد | |
بس که بر نالهی دل گوش ندادی آخر | هم دل از نالهی و هم ناله ز تاثیر افتاد | |
گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت | تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد |