فروغی بسطامی (غزلیات)/خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم) از فروغی بسطامی |
' |
خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق نامه میکردم گر از روی وفا میخوانیم غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو وین غم دیگر که از بیگانگان میدانیم من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم حیرتم هر دم فزون تر میشود در عاشقی تا رخ خوب تو شد سرمایهی حیرانیم تا ز خنجر تنگنای سینهام بشکافتی صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم نالهام گر بشنود صیاد در کنج قفس فرق نتواند نمود از طایر بستانیم راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار تا سرو کاری است با آن غمزهی پنهانیم