فخرالدین عراقی (قصاید)/می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فخرالدین عراقی (قصاید) (می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم) از فخرالدین عراقی |
' |
می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم | کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم | |
از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم | فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم | |
بگسلیم از هم طناب خیمهی هفت آسمان | خیمهی همت ورای نیلگون طارم زنیم | |
لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک | شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم | |
جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما | دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم | |
چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر | دست در زلف درازش گاهگاهی هم زنیم | |
خاک روییم از سر کویش به جاروب وفا | ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم | |
پای چون روحالقدس بر دیدهی صورت نهیم | آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم | |
خرمن هستی به باد بینیازی در دهیم | دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم | |
شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما | بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم |