فخرالدین عراقی (قصاید)/دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فخرالدین عراقی (قصاید) (دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی) از فخرالدین عراقی |
' |
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی | که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی | |
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی | که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی | |
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی | تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی | |
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی | ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی | |
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه میداری؟ | بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه میمانی؟ | |
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز | تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی | |
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان | رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی | |
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد | نه سدرهات آشیان آید، نه از فردوس وامانی | |
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز | مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی | |
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود | که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی | |
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟ | ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟ | |
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز | درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی | |
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی | میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی | |
ولی بیعون ربانی مرو در ره، که این غولان | بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی | |
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی | خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی | |
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند | ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی | |
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟ | تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟ | |
دلت آیینهی غیب است و هر دانا درو بینی | طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی | |
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن | نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی | |
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک | ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی | |
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد | همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی | |
چنین دولت تو را ممکن، تو از بیدولتی دایم | چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی | |
هوای دنیی دون را تو از بیهمتی مپسند | که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی | |
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره | تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی | |
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان | نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی | |
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن | میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی | |
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را | وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی | |
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان | برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی | |
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند | گلستانی شود روشن نظارهگاه اخوانی | |
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهی حیوان | درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی | |
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین | غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی | |
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان | نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی | |
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی | ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی | |
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی | ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی | |
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار | که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی | |
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی | به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی | |
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟ | بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟ | |
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده | به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی | |
نموده شاهد معنی جمال از پردهی صورت | ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی | |
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی | برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گلافشانی | |
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی | حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی | |
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول | چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی | |
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی | چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی | |
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن | ز حد جملهی اسما تجاوز کرد نتوانی | |
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید | تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی | |
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد | گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی | |
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار | گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی | |
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن | تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی | |
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان | نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی | |
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند | تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی | |
ورای بوستان دل یکی صحراست بیپایان | به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی | |
در آن صحرا شو و میبین ورای عرش علیین | سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی | |
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی | ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی | |
ز آثار غبار او منور چشم گردونی | ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی | |
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار | ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی | |
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی | ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی | |
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود | از آن اوج هوا میپر به بال و پر وجدانی | |
هزاران ساله ره میبر، به یک پرواز در یکدم | همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی | |
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟ | همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی | |
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم | بدانی آنچه میبینی، ببینی آنچه میدانی | |
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا | تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی | |
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را | به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی | |
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو | نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی | |
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران | نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی | |
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند | تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی | |
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار | غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی | |
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه | چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی | |
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان | ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی | |
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی | وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی | |
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان | که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی | |
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر | چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی | |
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را: | مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی |