فخرالدین عراقی (قصاید)/ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فخرالدین عراقی (قصاید) (ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته) از فخرالدین عراقی |
' |
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته | گوی در میدان وحدت کامران انداخته | |
رایت مهر جمالت لایزال افروخته | سایهی چتر جلالت جاودان انداخته | |
تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال | پرتوی بر ظلمتآباد جهان انداخته | |
نور خود را جلوه داده در لباس این و آن | در جهان آوازهی کون و مکان انداخته | |
روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست | پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته | |
از فروغ روی خود روی زمین افروخته | پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته | |
خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش | نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته | |
چیست عالم بیفروغ آفتاب روی تو؟ | کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته | |
پیش ازین بیتو جهان چون بود در کتم عدم؟ | هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته | |
در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست | تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته | |
ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو | و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته | |
در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست | باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته | |
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس | موج این دریا به پیدا و نهان انداخته | |
باز دریای جلالت ناگهان موجی زده | جمله را در قعر بحر بیکران انداخته | |
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک | صورت هریک خلافی در میان انداخته | |
روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه | در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته | |
آفتابی در هزاران آبگینه تافته | پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته | |
در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را | وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته | |
جمله یک نور است، لیکن رنگهای مختلف | اختلافی در میان انس و جان انداخته | |
تا جمال تو نبینند بینقاب انقلاب | بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته | |
یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم | در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته | |
در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان | غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته | |
جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم | در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته | |
یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را | در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته | |
آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو | پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته | |
گشتهام سرگشته از وصف کمال کبریات | ای کمال تو یقین را در گمان انداخته | |
گرچه از دریای توحید آب حیوان میکشم | ماندهام از تشنگی بر لب زبان انداخته | |
تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم | کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته | |
تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف | کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته |