عهد نخستین بیدل شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


پای دلم بسته است به گردن جانم از خم زلفت برون شدن نتوانم




در غم عشقت به باد رفت جوانی مشکن ازین پس که خود شکست جهانم




قوت پروازیم نمانده ز دامش نیست دگر نه به پای بند گرانم




حاجت سرو و گلم نمانده دگر هیچ زان گل رخسار و قد سرو روانم




گر خرمت من به جان خریده ام ارزان ور بفروشی به هیچ باز گرانم




بار سفر بستم از ستم ات لیک عهد نخستین گرفته است عنانم




خاست ز دل آتشم بیار شرابی بو که بدان آب آتشی بنشانم




آنچه همی جست دل ز عقل و نمی یافت عشق ز درگاه او داد نشانم




جز من و بیدل نبود آگه ازین راز فاش ندانم که کرد راز نهانم



M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۵۸ (UTC)––––