عطار (غزلیات)/چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عطار (غزلیات) (چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد)
از عطار
'


چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبه‌ی پندار خود ز گوش بر آورد
بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد
ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد