عطار (غزلیات)/چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد) از عطار |
' |
چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد | بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد | |
لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری | ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد | |
اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری | تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد | |
یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود | یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد | |
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم | نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد | |
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی | نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد | |
اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم | مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد | |
چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل | کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد | |
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور | که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد | |
نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل | وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد | |
اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت | قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد | |
اگر از نقطهی تقوی بگردد یک دمت دیده | سزای دیدهی گردیده میل آتشین باشد | |
تو ای عطار محکم کن قدم در جادهی معنی | که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد |