عطار (غزلیات)/نگر تا ای دل بیچاره چونی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عطار (غزلیات) (نگر تا ای دل بیچاره چونی)
از عطار
'


نگر تا ای دل بیچاره چونی چگونه می‌روی سر در نگونی
چگونه می‌کشی صد بحر آتش چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی زمانی در تمنای جنوبی
اگر خواهی که باشی از بزرگان مباش از خرده‌گیران کنونی
چرا باشی نه کافر نه مسلمان که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است ولی ره نیست بهتر از زبونی
زبون عشق شو تا بر کشندت که هرگاهی که کم گشتی فزونی
خود از رفعت ورای هر دو کونی چرا هم‌صحبت این نفس دونی
دلا تو چیستی هستی تو یا نه وگر نه نیستی نه هست چونی
منی یا نه منی عینی تو یا غیر و یا از هرچه اندیشم برونی
چه می‌گویم تو خود از خود نهانی که دو انگشت حق را در درونی
تو ای عطار اگر چه دل نداری ولیکن اهل دل را ذوفنونی