عطار (غزلیات)/مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عطار (غزلیات) (مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد)
از عطار
'


مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد