عطار (غزلیات)/عقل را در رهت قدم برسید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (عقل را در رهت قدم برسید) از عطار |
' |
عقل را در رهت قدم برسید هر چه بودش ز بیش و کم برسید قصهی تو همی نبشت دلم چون به سر مینشد قلم برسید دلم از بس که خورن بخورد از او در همه کاینات غم برسید بیتو از بس که چشم من بگریست در دو چشمم ز گریه نم برسید جان همی خواند عهدنامهی تو چون به نامت رسید دم برسید دل چو بنواخت ارغنون وصال زود بگسست و زیر و بم برسید در دم دل ز نقش سکهی عشق نقش مطلق شد و درم برسید عقل عطار چون ره تو گرفت ره به سر مینشد قلم برسید