عطار (غزلیات)/عشق تو به سینه تاختن برد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عطار (غزلیات) (عشق تو به سینه تاختن برد)
از عطار
'


عشق تو به سینه تاختن برد وآرام و قرار من ز من برد
تن چند زنم که چشم مستت جانی که نداشتم ز تن بود
صد گونه قرار از دل من زلفت به طلسم پرشکن برد
عشق تو نمود دستبردی مردی و زنی ز مرد و زن برد
با چشم تو عقل خویشتن را بی خویشتنی ز خویشتن برد
عیسی لب روح‌بخش تو دید در حال خرش شد و رسن برد
خضر آب حیات کی توانست بی‌یاد لب تو در دهن برد
جمشید کجا جهان‌نمایی بی عکس رخت به جام ظن برد
سیمرغ ز بیم دام زلفت بگریخت و به قاف تاختن برد
گفتند بتان که چهره‌ی ما قدر گل و رونق سمن برد
درتافت ستاره‌ی رخ تو وآب همه از چه ذقن برد
عطار چو شرح آن ذقن داد گوی از همه کس بدین سخن برد