عطار (غزلیات)/درکش سر زلف دلستانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (درکش سر زلف دلستانش) از عطار |
' |
درکش سر زلف دلستانش | بشکن در درج درفشانش | |
جان را به لب آر و بوسهای خواه | تا جانت فرو شود به جانش | |
جانت چو به جان او فروشد | بنشین به نظاره جاودانش | |
از دیدهی او بدو نظر کن | گر خواهی دید بس عیانش | |
زیرا که به چشم او توان دید | در آینهی همه جهانش | |
زلفش که فتاده بر زمین است | سرگشته نگر چو آسمانش | |
آویخته صد هزار دل هست | از یک یک موی هر زمانش | |
گر میل تو را به سوی کفر است | ره جوی به زلف دلستانش | |
ور رغبت توست سوی ایمان | بنگر رخ همچو گلستانش | |
ور کار ز کفر و دین برون است | گم گرد نه این طلب نه آنش | |
هرگه که فرید این چنین شد | هم نام مجوی و هم نشانش |